.از روشنايينامه:
بدان خود را كه گر خود را بدانيز خود هم نيك و هم بد را بداني
شناساي وجود خويشتن شوپس آنگه سرفراز انجمن شو
چو خود داني همه دانسته باشيچو دانستي ز هر بدرسته باشي
نداني قدر خود زيرا چنينيخدا بيني اگر خود را ببيني
ترا نُه چرخ و هفتاختر غلامستتو شاگرد تني، حيفي تمامست!
مشو پابند لذات بهيمياگر جوياي آن خرّم نعيمي
چو مردان باش و ترك خواب و خور كنچو سيّاحان يكي در خود سفر كن
______________________________
(1)- كانا: كودن
(2)- مراد قسطا بن لوقا البعلبّكي دانشمند و مترجم شهير است.
(3)- كندا: خردمند
(4)- غوشا: سرگين خشكيده
ص: 469 كه باشد خواب و خور كار بهايمبمعلومات شد جان تو قايم
يكي بيدار شو تا چند خفتيببين خود را كه چيزي بس شگفتي
تفكر كن ببين تا از كجاييدرين زندان چنين بهر چرايي
قفس بشكن ببرج خويشتن شوچو ابراهيم آزر بتشكن شو
تو زينسان آفريده بهر كاريدريغ آيد كه مهمل درگذاري
ملك فرمانبر شيطان دريغستملك در خدمت دربان دريغست
چرا بايد كه عيسي كور باشدخطا باشد كه قارون عور باشد
تو داري اژدهايي بر سر گنجبكش آن اژدها فارغ شو از رنج
و گر قوتش دهي بد زهره باشيز گنج بيكران بيبهره باشي
ترا در خانه گنجست و تو درويشترا مرهم بدستست و تو دلريش
تو در خوابي كجا افتي بمنزلطلسمآرايي و از گنج غافل
سبك بشكن طلسم و گنج برداربكش رنجي و از خود رنج بردار
از سعادتنامه:
چو خواهي كرد با كس دشمنيسازميفگن دوستي با او ز آغاز
فگندن دوستي با كس سليمستوفا بردن بسر كاري عظيمست
مرنجان كس مخواهش عذر از آن پسكه بدكاري بود رنجاندن كس
مكن قصد جفا گر باوفاييز سگ طبعي بود گرگ آشنايي
چو رنجانيدن كس هست آسانبدست آوردنش نبود بدانسان
در گنج معيشت سازگاريستكليد باب جنّت بردباريست
ز توفيق و كليد بيرياييهمه درهاي دولت برگشايي
چو نتواني علاج درد كس كردميفزاي از جفايش درد بر درد
سنان جور بر دلريش كم زنچو مرهم مينسازي نيش كم زن
ز مردم زادهاي، با مردمي باش!چه باشد ديو بودن، آدمي باش!
ص: 470
11- بلفرج روني
ابو الفرج بن مسعود روني «1» از استادان مسلم شعر فارسي در دوره دوم غزنوي است. عوفي مولد و منشاء او را از خطه لوهور (لاهور) دانسته و امين احمد رازي نيز در هفتاقليم بر همين عقيده رفته است ليكن گروهي ديگر مانند حمد اللّه مستوفي در تاريخ گزيده و آذر در آتشكده و هدايت در مجمع الفصحا، رونه را از قراء خراسان و از دشت خاوران يا از اعمال نشابور دانستهاند و اين قول اخير اصح است زيرا رونه از قراء نزديك نيشابور است.
بنابرين ميتوان گفت اصل او از رونه و مولد و منشاء او مانند مسعود سعد در لاهور بوده است. شهرت او در شاعري از هنگام ورود بدربار سلطان ابراهيم بن مسعود غزنوي (450- 492) آغاز شده و او پسر ابراهيم يعني سلطان مسعود (492- 508) و عدهيي از رجال عهد آن دو سلطان را نيز مدح كرده است. سال وفاتش معلوم نيست ولي مسلما بعد از سال 492 يعني سال جلوس سلطان مسعود بن ابراهيم درگذشته است.
بو الفرج روني از شعرا با مسعود سعد سلمان مراوده داشته است. مسعود سعد خود را شاگرد او خوانده و گفته است:
اي خواجه بو الفرج نكني ياد منتا شاد گردد اين دل ناشاد من ...
نازم بدانكه هستم شاگرد توشادم بدانكه هستي استاد من
اي روني اي كه طرفه بغداديدارد نشستگاه تو بغداد من و همچنين درباره قصري كه مسعود سعد ساخته بود ابو الفرج روني قصيدهيي براي او فرستاده و مسعود آنرا جواب گفته است «2».
در اشعار مسعود سعد قطعهيي هست كه در آن از ابو الفرج نامي گله كرده و حبس خود را نتيجه سعايت او دانسته و گفته است:
بو الفرج شرم نايدت كاز خبثدر چنين حبس و بندم افگندي ...
چنانكه در شرح حال مسعود سعد خواهيم ديد بايد اين مرد ابو الفرج نصر بن رستم باشد نه ابو الفرج روني شاعر، كه پايه آن نداشت تا بتواند اميري را از امراي سلطان در
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 241
(2)- ديوان مسعود سعد چاپ مرحوم رشيد ياسمي ص 728- 729
ص: 471
حبس و قيد افگند.
ابو الفرج در ميان معاصران و شاعران بعد از خود باستادي مشهور بوده و چنانكه در احوال انوري خواهيم ديد ديوان او مورد علاقه آن شاعر استاد قرار داشته است و شعر بلفرج در نزد او مثل متانت و استحكام بوده است چنانكه گفته است:
از متانت خيل اقبالت چو شعر بلفرجوز عذوبت مشرب عيشت چو نظم فرخي و اگرچه انوري خود طريقهيي خاص در شعر دارد ليكن ميتوان مدعي بود كه طريقه او دنباله روشي است كه ابو الفرج در اواخر قرن پنجم ابداع كرده و بعد ازو در قرن ششم پيرواني پيدا كرده و بكمال رسيده است. عوفي نيز به تتبع انوري در ديوان ابو الفرج اشاره كرده و گفته است: «انوري پيوسته تتبع سخن او كردي و ديوان او همواره در نظر داشتي ...» و بعضي از قصايد استاد را استقبال كرده است.
بلفرج خيلي زودتر از ديگر شاعران زمان خود متوجه نو كردن سبك سخن شد. چنانكه ميان شيوه او و شيوه معاصرانش از قبيل عثمان و مسعود سعد و معزّي و نظاير آنان اختلاف فراوان مشهود است.
او سبك دوره اول غزنوي را، كه بايد آنرا سبك تكامليافته دوره ساماني شمرد، بدور افگند و شيوهيي نو پديد آورد. در كلام او بلغات عربي نسبة زياد و بعضي از اصطلاحات و افكار علمي و ابداع تركيبات تازه و بكار بردن استعارات و تشبيهات بديع و دقيق و دقت در خيالات و استعمال رديفهاي متعدد و مشكل «1» باز ميخوريم. الفاظ او سنجيده و منتخب است چنانكه با اندك تغييري در آنها نه تنها حليه فصاحت از شعر برداشته ميشود بلكه غلطهاي فاحش در آنها راه مييابد و اين حال در نسخ ديوان او بوفور ملاحظه ميشود. بلفرج باوزان دشوار و صعب علاقه وافر دارد و گويا ميخواهد اين آزمايش را وسيلهيي براي رجحان خود بر ديگران قرار دهد. قصائد او با تغزل آغاز نميشود و جز چند مورد كه با ذكر اوصاف طبيعت تشبيب
______________________________
(1)- مانند آتش و آب در:
گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آبربود حرص امارت قرار آتش و آب و:
قبول يافت ز هر هفتاختر آتش و آبوجيه گشت بهر هفتكشور آتش و آب
ص: 472
قصيده كرده است، در بقيه موارد هم از آغاز بمدح ممدوح ميپردازد و دقت خيال و قوت ذهن او بوي اجازه ميدهد كه در مدايح راه غلوّ و مبالغه پيش گيرد و با آنكه قصائد او را لطف عشق صفايي نبخشيده و صيقل مهر جلايي نداده است، رباعيات او لطيف و مطبوع و متضمن عواطف گرم عاشقانه است.
نسخهيي از ديوان او كه بهمت پرفسور چايكين و با تعليقات آقاي محمد علي ناصح در 1304- 1305 بضميمه سال ششم مجله ارمغان طبع شده، بيش از دو هزار بيت ندارد. نسخهيي ديگر از اين ديوان كه در هندوستان در حاشيه ديوان عنصري طبع شده، ازين مقدار بسي كمتر دارد. از اشعار اوست:
بادبان بركشيد باد صبامعتدل گشت باز طبع هوا
خاك ديبا شدست پر صورتجانور گشته صورت ديبا
شاخ چون كرم پيله گوهر خويشبر تند گرد تن همي عمدا
سبزه اندر حمايت شبنمسر ز پستي كشيد زي بالا
ابر بيشرط مهر و عقد نكاحگشت حامل بلؤلؤ لالا
اينك از شرم آن هميفگندلؤلؤ نارسيده بر صحرا
چشمها برگشاده غنچه گلتا ببيند جمال خسرو ما ***
نوروز جوان كرد بدل پير و جوانراايام جوانيست زمين را و زمانرا
هر سال درين فصل برآرد فلك پيرچون طبع جوانان جهان دوست جهانرا
گر شاخ نوان بود ز بيبرگي بيبرگاز برگ نوا داد قضا شاخ نوانرا
انواع نبات اكنون چون مورچه در خاكاز جنبش بسيار مجدّر كند آنرا
مرغ از طلب دانه فروماند كه دانهدر خاك همي سبز كند روي مكانرا
بگرفت شكوفه بچمن بر گذر باغچونانكه ستاره گذر كاهكشانرا
آن غنچه گل بين كه همي نازد بر باداز خنده دزديده فروبسته دهان را
و آن لاله كه از حرص ثنا گفتن خسروآورد برون از لب و از كام زبانرا
ص: 473
***
گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آبربود حرص امارت قرار آتش و آب
هميشكنجد باد و هميشكافد خاكبجنبش اندر دود و بخار آتش و آب
بخشك و تر بجهان دربگشت ناظرِ عقلنيافت اصلي جز مستعار آتش و آب
نهاد گويي چون مهر در كنار نگينسپهر ملك زمين در كنار آتش و آب
بكارزار منه پيش اين دو سلطان پيكه كارزار كند كارزار آتش و آب
بزينهار مبر پيش اين دو سلطان تنكه موم و ملح شود زينهار آتش و آب ***
قبول يافت ز هر هفتاختر آتش و آبوجيه گشت بهر هفتكشور آتش و آب
ازين چهار مصدّر كه آخشيجانندقويترند همين دو مصدّر آتش و آب
هوا كه بيند خشك و زمين كه بيند ترچو باز گيرد از ايشان مقدّر آتش و آب
همان كند كه شهاب و همان كند كه ذنببديو دوزخ و خورشيد خاور آتش و آب
چرا نزايد تف و چرا نبارد نماگر مؤنث هست و مذكر آتش و آب
شگفت و معجب و مغرور كاردارانندبحول و قوت خويش اين دو گوهر آتش و آب
چو حول و قوت بو نصر پارسي بينندبطوع گويند اللّه اكبر آتش و آب ***
جشن فرخنده فروردينستروز بازار گل و نسرينست
آب چون آتش عودافروزستباد چون خاك عبيرآگينست
باغ پيراسته گلزار بهشتگلبن آراسته حور العينست
برج ثور است مگر شاخ سمنكه گلش را شبه و پروينست
گِرد بستان ز فروغ لالهگويي آتشكده برزينست
آب چين يافته در حوض از بادهمچو پركار حرير چينست
بط چيني كه ستادست در اوچون پياده است كه با نعلين «1» است
______________________________
(1)- نعلين بكسر لام از «نالين» پهلوي بمعني كفش چوبي و بيعقب
ص: 474 بچه ماند بعروسي عالمكه سبكروح و گرانكابينست ***
آمد از حوت برنهاده ثقلپيشواي ستارگان بحمل
پر لطايف نموده عرض هوادر ظرايف گرفته طول جبل
كرده بر آب و باد و خاك طباعآتش او هزارگونه عمل
روز و شب را بمسطر انصافاستوا داده چون خط جدول
زود بيني كنون ز اشهب روزادهم ناب شب شده ارجل
نافههاي تبت گشاده صباروضههاي بهشت زاده طلل
باقليها شكوفه آوردهراست چون چشم اعور و احول
لاله و گل كفيده رويبرويچون سماكين رامح و اعزل
راغها را كمال نعمت حقبسته در سبزه دامن منهل «1»
باغها را جمال حضرت شاهكرده پرگوهر آستين امل ***
بياراي پسر اي ساقيِ كِراماز آن شمع قنينه چراغ جام
از آن لعل كه زردي برد ز روياز آن نوش كه تلخي دهد بكام
ز گرميش همه ساز عيش گرمز خاميش همه كار عقل خام
از او برده بهر كس طرب رسولبرو برده ز هر دل هوا پيام
بطبع اندر چون طبع سازگاربجان اندر چون جان شادكام
خرد نعمت صاحب شناختيشاگر خوردن او نيستي حرام ***
شه باز بحضرت رسيد هينيكران مرا برنهيد زين
تا خُوَي كند از شرم او زمانچون طي كنم از نعل او زمين
آباد «2» برين چرخ تيز گرداز نور سراپاي او عجين
______________________________
(1)- منهل: آبشخور
(2)- آفرين!
ص: 475 هم زور چو شيرانش بر كتفهم موي چو گورانش بر سرين
گر نيزه گذارد شهاب اوديوي فگند لعب او لعين
ور حمله پذيرد سوار اوحصني بودش پشت او حصين
پروانه كه در جلوه بيندشبا پيرهن شمعي و ثمين
لبّيك زند گويد اي فلكجانبازي من بين و شمع بين
اي باد هوا اي براق جماي قاصد روم اي رسول چين
يكران من اندر سبق مگرچين حسدت بست بر جبين
كز منظر او درگذر هميبر آب نشاني خطوط چين
ايزد نه به از به بيافريد؟از رشك چرايي دژم چنين
در خاك مكش خويشتن بخشمبر سنگ مزن خويشتن بكين
خواهي كه بيكران من رسيبر سايه يكران من نشين
تا شام فروآردت چو منبر درگه سلطان داد و دين ***
بيامدي صنما بر دو پاي بنشستيدلم ز دست برون كردي و بدر جستي
نه مست بودي پنداشتم كه چون مستانهمي بحيلهشناسي بلندي از پستي
سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تونه هوشياري دانم كه چيست نه مستي
درست گشت كه جان مني بدان معنيكه تا ز من بگسستي بمن نپيوستي
بجان جانان گر تو بدست خويش دلمچنانكه بردي امروز باز نفرستي ***
گه نيك بگفتار برافروخت مراگه سخت بكردار جگر سوخت مرا
چون بستن گفتار بياموخت مرابر تخته عشق كرد و بفروخت مرا ***
تا يك نفس از حيات باقيست مرادر سر هوس شراب و ساقيست مرا
كاري كه من اختيار كردم اين بودباقي همه كار اتفاقيست مرا
ص: 476
***
از درد فراقت اي بلب شكّر نابني روز مرا قرار و ني در شب خواب
چشم و دل من ز هجرت اي درّ خوشابصحراي پر آتش است و درياي پرآب ***
چونست كه عشق اول از تن خيزدزو بر دل و تن هزار شيون خيزد
آري بخورد زنگ همي آهن راهرچند كه زنگ هم ز آهن خيزد ***
با هجر من ضعيف را تاب نماندآرام نماند با من و خواب نماند
در مرحلهها مسجد و محراب نماندكز من بگذر ز اشك غرقاب نماند ***
هر تير كه در جعبه افلاك بودآماجگهش اين دل غمناك بود
تا چرخ چنين ظالم و بيباك بودآسوده كسي بود كه در خاك بود ***
سرمست بكوي دوست بگذشتم دوشبرداشته چون شيفتگان جوش و خروش
آمد خرد و مرا فروكوفت بگوشكاي عاشق تهمتزده بگذر خاموش ***
اي عشق به خويشتن بلا خواستهامو آنگاه بآرزو ترا خواستهام
تقصير مكن كت بدعا خواستهامتا خود بدعا بلا چرا خواستهام ***
اي كرده گران غمت سبكباري منخندان دو لبت ز گريه و زاري من
ديوانه شدم دريغ هشياري مناي خفته ميازماي بيداري من ***
از گرمي خورشيد رخ روشن اورنجورترست از دل عاشق تن او
يك روز كه فرصت بود از دامن اوچون سايه درون شوم به پيراهن او
ص: 477
12- عطاء بن يعقوب
اشاره
عميد اجل ابو العلاء عطاء بن يعقوب كاتب معروف به «ناكوك» از مشاهير فضلا و شعرا و كتاب ايران در دوره دوم غزنوي بوده است. ترجمه احوال او در دمية القصر باخرزي آمده است و او از شاعران ذو اللسانين و در دو زبان عربي و پارسي داراي ديوان مشهور بود.
وي معاصر سلطان ابراهيم غزنوي بوده و در دستگاه غزنويان مقامات عالي داشته است. سلطان ابراهيم بر اثر رنجشي كه ازو يافته بود وي را از مشاغلي كه داشت بركنار كرد و به هندوستان «شهربند» ساخت و او بيش از هشت سال در لاهور موقوف بود. وفات او را عوفي بسال 491 هجري نوشته است «1». مسعود سعد سلمان را در حقّ عطاء بن يعقوب مدايح و مراثي است. در خطاب باو گويد:
عطاء يعقوب اي روشن از تو عالم علمتو آفتابي و ما ذره را همي مانيم و در مرثيه او گفته است:
عطاء يعقوب از مرگ تو هراسيدمشديّ و پيش نبودم ز مرگ هيچ هراس
از وفات عطاء بن يعقوبتازهتر شد وقاحت عالم ...
از عطاء بن يعقوب ابياتي چند بپارسي و عربي در لباب الالباب عوفي آمده و همه آنها دلالت بر استادي و مهارت گوينده ميكند.
اثر معروف ديگري كه باو نسبت دادهاند برزونامه و بيژننامه است.
برزونامه از جمله منظومههاي بزرگ حماسي پارسي است كه بتقليد از شاهنامه و از روي داستانهاي قديم ساخته شده است. درباره اين منظومه در كتاب حماسهسرايي در ايران بتفصيل بحث كردهام «2». برزو پسر سهراب پسر رستم است كه از زني «شهرو» نام در تورانزمين ولادت يافت و سپس بتحريض و ترغيب افراسياب بجنگ ايرانيان آمد و ميان او و رستم و فرامرز جنگها و ستيزها رفت تا سرانجام رستم او را شناخت و ازين پس در جرگه پهلوانان نيرم نژاد درآمد و پس از جنگها و مردانگيها سرانجام بدست ديوي بتزوير كشته شد. از برزونامه منظومه جداگانهيي بنام «سوسننامه» ترتيب يافته
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 1 ص 72- 75
(2)- چاپ دوم ص 303- 310
ص: 478
كه بهترين قسمت ازين حماسه منظوم شمرده ميشود. سوسننامه سرگذشت زني رامشگر از توران زمينست كه بمكر و حيله چند تن از پهلوانان ايران را ببند افگند و ميخواست نزد افراسياب فرستد ليكن فرامرز ازين امر آگهي يافت و بفرمان زال بطلب رستم رفت و پهلوان سيستان آن گروه را از بند سوسن رهايي داد. اين قسمت يعني سوسننامه باضافه قسمت ديگري از برزونامه را «ماكان» «1» در ملحقات شاهنامه طبع خود آورده است و از آن پس چندبار در ملحقات شاهنامه چاپ شد. منظومه ديگري هم از برزونامه استخراج شده است درباره يكي از شكارهاي برزو كه بخواهش كيخسرو صورت گرفته بود. اين منظومه را «وولرس» «2» و «دوساسي» «3» طبع كردهاند و «كزهگارتن» «4» آنرا ترجمه كرده است.
از برزونامه دو نسخه در كتابخانه ملي پاريس موجودست كه هر دو ناقص است و بقسمتي از داستان رستم و سهراب فردوسي آغاز و باين ابيات ختم ميشود:
دليران يونان و گردان رومز مرز زرنداب و هر مرزوبوم
سه صف بركشيدند پيش سپاهبهر صف ستاده يكي پادشاه
كجا پيشرو بود عنقايِ عادكه كردي هميشه ز پيكار ياد
شميلاس يكسو بمانند گرگصفآراست با سركشان سترگ برزونامه را آنكتيل دو پرن با استناد بنسخهيي كه در دست داشت و از آن براي كتابخانه سلطنتي پاريس نسخهيي فراهم آورد، به عطايي شاعر نسبت داده است و «ادگار بلوشه» در باب ناظم آن چنين ميگويد: «5» «برزونامه متعلق است به خواجه عميد عطايي ابن يعقوب معروف به عطايي رازي. عطايي در قرن پنجم در دربار غزنويان زندگي ميكرد و از معاصران مسعود بن سعد سلمان است كه در مرگ او مرثيهيي ساخت»
______________________________
(1)-T .Macan
(2)-Vullers درChrestomathia shahnamiana
(3)-de Sacy درJurnal des Savants سال 1836 ص 207 ببعد
(4)-Kosegarten درMines de l'orient ,t .V ,p .109 -125
(5)-
E. Blochet: Catalogue des Manuscrits persans, vol. III, p. 15 ص: 479
اين خواجه عميد عطايي را رضا قليخان هدايت «1» «خواجه عميد عطاء بن يعقوب كاتب معروف به ناكوك» ناميده و وفات او را بسال 471 نوشته و گويا اشتباه است.
منظومه حماسي ديگري داريم بنام «بيژننامه» كه در حدود 1400 الي 1900 بيت دارد. شاعر در پايان اين منظومه چنين گفته است:
چو زين داستان دل بپرداختمسوي رزم برزو همي تاختم «2» و ازين بيت مسلم ميشود كه سازنده اين داستان صاحب برزونامه يعني خواجه عميد عطاء بن يعقوب ناكوك است.
از اشعار اوست:
اليك الياسمين الغضّ عنّياليك فانّ فيه شرّ فال
فنصف منه يأس من وصالو نصف منه مين «3» من خيال ***
بلاي من آمد همه دانش منچو روباه را موي و طاوس را پر
دو مه شغل راندم چو كشتي بخشكيهمهسال ماندم بدريا چو لنگر
گهي بازدارد چو مشكم بنافهگهي خوش بسوزد چو عودم بمجمر ***
مست و شادان درآمد از در تيمكرده بيجاده درج درّ يتيم
زير خط زبرجدش ميميزير زلف معنبرش صد جيم
زير اين جيم طوبي و فردوسزير آن ميم كوثر و تسنيم
گشتم از جيم او چو جيم دوتابر من از ميم او جهان چون ميم
از نسيم گل و كلاله اوگل سوري همي ربود نسيم
چشمكانش چنانكه يوسف گفتانّ ربّي كيدهنّ عليم
______________________________
(1)- مجمع الصفحا ج 1 ص 342
(2)- ضميمه فهرست ريو ص 132- 133
(3)- مين: بفتح اول و سكون ثاني و ثالث: دروغ گفتن
ص: 480 زلفكانش بچنگ من چون شست «1»من چو صياد و او چو ماهي شيم
گه ببوسه دم مسيح نمودگه بعارض نمود كفّ كليم
از پي سيّ و دو ستاره اورخم از خون چو جدول تقويم
گفت مژده ترا كه عدل ملككرد عالم بخُلق خويش وَسيم
ز آن براهيم باغ گشت آتشزين براهيم خلد گشت جحيم
بيگنه مانده هشت سال بهندچون گنهكار در عذاب اليم
دل چو كانون و ديده چون آتشكار نامستقيم و حال سقيم
چه كني حال خويش را پنهانچه زني طبل خيره زير گليم
حال خود شاه را بگوي و مترسو توكّل علي العزيز رحيم
ملك تاجبخش قلعهستانبا ظفر بو المظفر ابراهيم
زخم او كوه را دوپاره كندعدل او موي را كند بدو نيم
خشم او كلّ من عليها فانعفو يحيي العظام و هي رميم ***
اندر سفرم خيالت اي دلبر منتا روز بُدي بهر شبي غمخور من
بيداري را گماشتي بر سر منتا باز خيال تو نيايد برِ من از برزونامه:
كشتن اژدها:
دو فرسنگ ديگر چو ببريد راهيكي واديي پيشش آمد سياه
زمين از تف زهر آن جانورشكافه شكافه شده سربسر
بناگاه آن اژدها را بديدكه خود را بدان كوه دامن كشيد
يكي جانور بود چون كوه زوشكه هركس بديدي برفتي ز هوش
ز سوز دمش سنگ بگداختيعقاب از برش پر بينداختي
دهانش ز دوزخ نشاني درستكه همواره زو آتش و دود رُست
ز پيچيدنش پيچش اندر هواشدي خاره در زير او توتيا
______________________________
(1)- شست: دام
ص: 481 چو برزو بديد آنچنان جانوربناليد بر داور دادگر
كه اي آفريننده هرچه هستبقدرت نگهدار بالا و پست
بده رستگاري مرا زين بلاكه خلق جهانند ازو مبتلا
بمن زور بخش اي جهانآفرينكه سازم ازين پاك روي زمين
وگرنه جهانست ازو در هلاكببخشاي اي دادفرماي پاك ...
بچشمش يكي تير راند آن دليركه تا پر فروشد بيك زخم تير
يكي تير ديگر بچشم دگرزدش در زمان پهلو نامور
از آن زخمها راست شد اژدهابسان مناري سر اندر هوا
سپهبد برو تيرباران گرفتهمه راه جنگيسواران گرفت
بهر تير كز شست كردي رهايكي نعره برخاستي ز اژدها ...
نبرد با تركان:
يكي نعره زد برزوي نامدارتو گفتي بغريد ابر بهار
بتركان بگفتا كه اي ريمنانگرفتيد كردار اهريمنان
منم شير غرنده برزوي گردببينيد اكنون ز من دستبرد
ببستم دو بازوي هومان ببزمكنون آمدم زي شما بهر رزم
سواري درآيد ز توران سپاهكه با او بگردم بآوردگاه
ببيند كه غرنده برزوي تُورچگونه نمايد يكي دست زور (؟)
چو تركان شنيدند زو اين سخنبيفسرد گويي روانشان بتن
بخرگاه سالار بشتافتندبجستند او را و كم يافتند
نديدند هومان ويسه بگاهسراسر گرفتند افغان و آه
بسي زار بگريست هركس بر اويوز آن پس ببرزو نهادند روي
برون تاخت گردي از آن لشكريدر آوردگه سر پر از داوري
بغريد بر برزوي شيرگيربدو گفت كاي نامدار دلير
چه گويي همي گفته ناپسندز لاف اندر آيي بچرخ بلند
ص: 482 تن خود فزون داني از همنبردنه گرم آزموده بگيتي نه سرد
نترسي تو از خشم افراسيابكه بندي سپهدار توران بتاب
همين دم درآيد شهنشه ز راهبيارد بجنگ تو چندان سپاه
كه شهر ختا زير نعل ستوربماند، سيه گردد از گرد هور
سزد گر تو بازوي هومان ز بندرها سازي اي پهلو ارجمند
ازين كرده بد پشيمان شويبلا به بر شاه توران شوي
بخنديد برزو ز گفتار اويبدو گفت كاي بدرگ ياوهگوي
نخستين تو برگوي تا كيستيچنين ژاژخاي از پي چيستي
بجز تو نيايد كسي پيش مننيي آگه از راه و از كيش من
نديدي مرا روز پيكار و جنگكه چون تيغ هندي بگيرم بچنگ
كنم كوه البرز را بر دونيمبود تيغ خورشيد از من ببيم
چو كرد اين سخن برزوي گرديادبغريد آن ترك چون رعد و باد
ببرزو بتنديد كاي ناسپاسمرا نام جرماس جنگيشناس
نبيره پشن تخمه زادشمخداوند شمشير و كوس و علم
عقاب فلك را بتركش كشمهمي پوست از ترك سركش كشم
خم ار افگنم سوي چرخ بلندسر تاج كيوان درآرم ببند
چه حاجت كه گويم ز خود بيشتركه باشد گواهي ز مردان هنر
بخنديد برزو كه بيهوده بس!بهرزه مكن پشه را در قفس
هنر بيش كن گاه كين در مصافچه بايد بدست تهي كرد لاف
كمانرا بزه كرد جرماس زودخم چاچيش را بكف در بسود
خدنگ عقابي پر تيزپركه كردي ز سنگ و ز سندان گذر
خدنگش چو بگشود و بگشاد شستفروجست برزو ز باره به پست
چو رد كرد آن چوبه تير خدنگدرآمد بزين و بيازيد چنگ
عمود گرانسنگ را بركشيدبدان ترك غريد و اندر رسيد
ص: 483 چنان زد بر او گرز با زور دستكه با باره در خاك گرديد پست
بيفتاد بر خاك آن پهندشتغو و جوش تركان ز مه برگذشت
13- مسعود سعد
مسعود بن سعد سلمان شاعر بزرگ ايران در نيمه دوم قرن پنجم و آغاز قرن ششم از اركان استوار شعر فارسي است.
عوفي «1» او را با لقب «سعد الدولة و الدين» ذكر كرده است و نميدانم اين لقب را براي حفظ مناسبت با كلمات «مسعود» و «سعد» بكار برده و يا او، كه اميري از امراي دولت غزنوي بود، بواقع چنين لقبي داشت. عوفي گفته است كه مولد او همدان بود و همين سخن را تقي الدين كاشي تكرار كرد ليكن اين سخن درست نيست چه گويا وي در لوهور (لاهور) ولادت يافت چنانكه خود را فرزند عزيز آن شهر دانسته «1» و در اشعار خويش با علاقه و اشتياق وافر از آن سخن گفته است «2». ليكن اين نكته مسلّم است كه اصل نياكان او از همدان بود چنانكه شاعر در يكي از ابيات خود ميگويد:
گر دل بطمع بستم شعرست بضاعتور احمقيي كردم اصل از همدانست پدرش سعد بن سلمان، چنانكه از تواريخ برميآيد از عمال صاحب شأن و از مستوفيان دوره اول غزنوي بود چنانكه چون امير مجدود بن مسعود در سال 427 از جانب پدر باميري هندوستان رفت سعد سمت استيفاء دستگاه او يافت «3» و گويا از همين تاريخ ببعد است كه سعد سلمان با خاندان خود در لاهور بماند و مسعود بعد ازين روزگار در آن شهر بزاد. مسعود خود بسابقه اداري پدر در اشعار خويش اشاره كرده و گفته است:
شصت سال تمام خدمت كردپدر بنده سعد بن سلمان
گه باطراف بودي از عمالگه بدرگاه بودي از اعيان سعد سلمان گويا تا دوره سلطان مسعود بن ابراهيم (492- 508) زنده بود چه مسعود
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 246
(2)-
اي لاوهور ويحك بيمن چگونهايبيآفتاب روشن روشن چگونهاي
... ناگه عزيز فرزند از تو جدا شدستبا درد او بنوحه و شيون چگونهاي ...
چه ياد شهر لهاوور و يار خويش كنم؟مباد كس كه شد از شهر و يار خويش نفور
(3)- تاريخ بيهقي چاپ مرحوم دكتر غني ص 501
ص: 484
در ضمن مدح او از «پدر پير» خود كه ضياع و عقار او را در هندوستان حراست ميكرد سخن ميگويد «1».
ولادت مسعود بنابر محاسبه علامه مرحوم محمد قزويني در ميان سالهاي 438 و 440 اتفاق افتاده است «2» و ظهور او در شاعري مصادف بود با عهد سلطنت سلطان ابراهيم (450- 492) و گويا در عهد همين پادشاه مسعود بتوصيه پدر خود در دربار راه يافت «3» و هنگامي كه سيف الدوله محمود بن ابراهيم بسال 469 والي هندوستان شد، مسعود سعد نيز درشمار نزديكان او بهند رفت و در رديف امراء بزرگ متعهد جنگها و فتحها بوده و از امارت و سروري نصيب يافته و ممدوح شاعران قرار گرفته بود، و چون سيف الدوله محمود در سال 469 هجري بحكومت هندوستان نائل شده بود «4» بنابرين آغاز ورود مسعود سعد بدربار غزنوي بايد در همين حدود بوده باشد.
سيف الدوله محمود در حدود سال 480 هجري بفرمان پدر مقيد و محبوس شد و نديمان او نيز همگي بقيد و حبس افتادند و از آنجمله مسعود سعد بود كه هفت سال در قلعههاي سو و دهك و سه سال در قلعه ناي زنداني بود و در بيت ذيل اشاره باين معني دارد:
هفت سالم بكوفت سو و دهكپس از آنم سه سال قلعه ناي گويا اين واقعه بر اثر تهمت حاسدان اتفاق افتاده باشد چه مسعود خود در يكي از قصائد خويش باين امر اشاره كرده و بعد از آنكه قريب ده سال در حبس بسر برده بود، گفته است كه معاندان ضياع او را از چنگ وي بدر آورده و او كه بدادخواهي بدرگاه سلطان آمده بود بتهمت حاسداني كه از رونق اشعار او بيمناك بودند و ميترسيدند كه كار
______________________________
(1)-
چون بهندوستان شدم ساكنبر ضياع و عقار پير پدر
(2)- حواشي چهارمقاله ص 145
(3)- چنانكه در قصيدهيي در مدح ابراهيم گويد:
رهي پسر را اينجا بتو سپرد امروزكه دي رهي را آنجا بتو سپرد پدر
(4)- حواشي چهارمقاله ص 144- 145
ص: 485
مدح بدو بازگردد، مغضوب سلطان شد و بزندان افتاد «1».
درباره اين شاعر يا شاعراني كه از زبانآوري مسعود بيمناك بودهاند روايتي از قديم مشهور بوده و آن چنانست كه ابو الفرج روني در اين سعايت دست داشته «2» و از حسد او را بقيد و بند افگنده است. در اشعار شاعر نيز اشارهيي به بو الفرج نامي است كه او را از خبث بقيد و بند افگند «3» و در ديوان ابو الفرج روني هم قطعهيي است كه بمردي دبير اشارت ميكند و ميگويد مرا از باب شاعري خصم حقير مپندار زيرا تو هم امير نيستي بلكه دبيري، و او را از خصمي دشمنان زورمندي كه داشت بيم داده است «4».
تقي الدين نيز در تذكره خود تصريح كرده است كه اين قطعه بو الفرج بمسعود خطاب شده. بنابرين اصولا دور نيست كه بو الفرج با همه سوابقي كه با مسعود داشت دست بتفتين زده و با خصمان زورمند مسعود همدست شده باشد. با اينحال مرحوم رشيد ياسمي استاد فقيد دانشگاه معتقد است «5» كه رقيب مسعود سعد كه باعث تيرهروزي مسعود شد راشدي شاعر است و باين ابيات از ديوان مسعود سعد استناد كرده است:
______________________________
(1)-
بزرگوار خدايا چو قرب ده سال استكه ميبكاهد جان من از غم و تيمار
چرا ز دولت عالي تو بپيچم رويكه بندهزاده اين دولتم بهفت تبار
نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت كردبدست كرد برنج اينهمه ضياع و عقار
بمن سپرد و ز من بستدند فرعونانشدم بعجز و ضرورت ز خانومان آوار
بحضرت آمدم انصافخواه و دادطلبخبر نداشتم از حكم ايزد دادار
هميندانم خود را گناهي و جرميمگر سعايت و تلبيس دشمن مكار
ز من بترسد اي شاه خصم ناحق منكه كار مدح بمن بازگردد آخر كار
سپر فگند و نديده بدست من شمشيربداد پشت و نبوده ميان ما پيكار
در آن هزيمت تيري گشاد دزديدهمرا بخست چو من داشتم گشادش خوار
(2)- آتشكده چاپ هند ص 157 (شماره صحيفههاي اين چاپ را خود گذاشتهام و در نسخه چاپي نيست)؛ مجمع الفصحا ج 1 ص 515
(3)-
بو الفرج شرم نايدت كز خبثدر چنين حبس و بندم افگندي
(4)-
مرا گويي كه تو خصم حقيريتو هم مرد دبيري نه اميري
مسلمانوار پندت داد خواهمتو خود پند مسلمان كي پذيري
فراوانت پلنگانند خصماننگر با موش خصمي در نگيري
(5)- مقدمه ديوان مسعود سعد سلمان چاپ تهران 1318 ص «يط»
ص: 486 هر آن قصيده كه گفتيش راشدي يكماهجواب گفتم ز آن بر بديهه هم بزمان
اگرنه بيم تو بودي شها بحق خدايكه راشدي را بفگندمي ز نام و زنان
اگر دو تن را جنگ اوفتادي اندر شعرز شعر بنده بديشان شواهد برهان
چو پايگاهم ديدند نزد شاهنشهكه داشتم بر او جاه و رتبت و امكان
بپيش شاه نهادند مر مرا تهمتبصد هزاران نيرنگ و حيلت و دستان اين راشدي از شاعران بزرگ دربار سلطان ابراهيم بوده و در آن دستگاه شغل نقابت داشته است و مسعود سعد در مدح يكي از ممدوحان كه معلوم نيست كه بوده آرزو كرد كه او همچون راشدي عهدهدار شغل نقابت گردد «1» و مدتي هم بحبس افتاد و مسعود سعد هم از حبس قصيدهيي در رثاء راشد پسر راشدي بزندان آن شاعر فرستاد و او را در آن قطعه «برادر» خطاب كرد «2» و خود و او را همدرد دانست زيرا پسر او صالح در حبس پدر از ميان رفت و پسر راشدي نيز در مدت زندان پدر بدرود حيات گفت.
مسعود در قلعه دهك هندوستان، كه او غير از قريه دهك ميان زرنگ سيستان و بست بوده، مدتي در خانهيي تحت نظر بود و علي خاص از مقربان درگاه و از رجال بزرگ دوره سلطان ابراهيم او را درين مدت مورد تفقد قرار ميداد ليكن بعدها بسعايت دو تن از دشمنان كه از اين آزادي و آسايش مسعود ناخشنود بودند، او را بقلعه «سو» كه بيرون از هندوستان قرار داشت و جايي بدو قلعهيي صعب بود فرستادند و بند بر پاي وي نهادند و در آنجا شاعر با منجمي بهرامي نام كه در قلعه محبوس بود آشنايي يافت و ازو علم نجوم آموخت.
بعد از دهك و سو مسعود سعد را بحصار ناي كه آنهم گويا خارج از هندوستان بود بردند و سه سال ويرا در آنجا بازداشتند.
مسعود در ده سالي كه بحبس و ناكامي و نامرادي گذارند، قصائد غرّا نزد
______________________________
(1)- ديوان مسعود سعد چاپ مرحوم رشيد ياسمي ص 633
كي بود اي خواجه كه چون راشديشغل نقابت را بندي قباي
(2)-
اي برادر چگونه شرح دهيمآنچه بر ما سپهر گردان كرد
ص: 487
سلطان ابراهيم و بزرگان دستگاه او فرستاد، از سلطان عفو و از ديگران ياري و مددكاري و پايمردي التماس كرد، و عاقبت يكي از مقربان سلطان بنام عميد الملك عماد الدوله ابو القاسم خاص نزد سلطان شفاعت كرد و او را از حبس آن پادشاه كينهتوز بيرون آورد و مسعود در قصيدهيي بمطلع
روز نوروز و ماه فروردينآمدند اي عجب ز خلد برين نام او را آورده و ازو شكرها كرده و منّتها داشته است:
... باد فرخنده بر عميد اجلّخاصه پادشاه روي زمين
عمده دين و ملك ابو القاسمكه بياراست روي ملك بدين
... گر بتو نيستي قويدل منچكدي زهره من مسكين
از تو بودي همه تعهد منگاه محنت بحصنهاي حصين
جان تو دادي مرا پس از ايزداندرين حبس و بند بازپسين و مراد او از «بند بازپسين» حبس قلعه ناي بوده است.
سال رهايي مسعود از زندان ناي بايد حدود 489 يا 490 بوده باشد «1» و بعد ازين واقعه شاعر بهندوستان بر سر ضياع و عقار پدر رفت. بنابرين خلاف قول دولتشاه كه گفته است رهايي مسعود از حبس بعد از وفات سلطان ابراهيم اتفاق افتاده و مدت حبس او بسبب قرب سيف الدولة دوازده سال بوده است «2» اشتباهست زيرا اولا شاعر دو سه سال پيش از وفات ابراهيم از حبس درآمد «3» و ثانيا بسبب واقعه سيف الدولة بن ابراهيم بيش از ده سال ببلاي زندان گرفتار نبوده است.
سلطان ابراهيم در سال 492 درگذشت و پسرش مسعود (492- 508) بجاي او نشست و امارت هند را بپسر خود امير عضد الدوله شيرزاد داد و قوام الملك ابو نصر هبة اللّه پارسي را بوزارت و سپاهسالاري او گماشت. سلطان مسعود خود در عهد پدر بعد از
______________________________
(1)- زيرا در حدود سال 480 بحبس افتاد و ده سال در حبس بود
(2)- چهارمقاله ص 45
(3)- مسعود سعد در بيت ذيل به عفو سلطان رضي الدين ابو المظفر ابراهيم اشاره ميكند:
عفو سلطان نامدار رضيبر شب من فگند نور قمر
ص: 488
سيف الدوله محمود بامارت هند منصوب شده بود و مسعود سعد پس از رهايي از حبس ناي دو سه سال او را در هندوستان ستايش كرد و چون بر تخت سلطنت غزنوي تكيه زد همچنان او را مدح ميگفت. بعد از آنكه عضد الدوله شيرزاد مأمور حكومت هند شد بسبب دوستي قديم كه ميان مسعود سعد و بو نصر پارسي بود «1»، شاعر را بحكومت چالندر از مضافات لاهور گماشت:
چون بهندوستان شدم ساكنبر ضياع و عقار پير پدر
بنده بو نصر برگماشت مرابعمل همچو نايبان دگر
من شنيدم كه مير ماضي رابندهيي بود والي لوكر
بس شگفتي نباشد ار باشدمادحت قهرمان چالندر بو نصر پارسي چندي بعد ازين وقايع مغضوب و محبوس شد و همه عمال و ياران او ببند افتادند و از آنجمله مسعود سعد بود كه نخست ويرا از حكومت چالندر معزول كردند و سپس بضياع و عقار او دست تطاول دراز نمودند و با آنكه او را بعمل تازهيي نويد دادند بوعده وفا نكرده و عاقبت بفرمان سلطان در مرنج بحبس افگندند در حالي كه شاعر ازين حادثه متحير بود و ميگفت:
محبوس چرا شدم نميدانمدانم كه نه دزدم و نه عيارم
نز هيچ عمل نوالهيي خوردمنز هيچ قباله باقيئي دارم ثقة الملك طاهر بن علي بن مشكان برادرزاده ابو نصر مشكان كه از رجال معروف دربار غزنوي بود شاعر را در مدت حبس در كنف رعايت نگاه داشت و عاقبت در حدود سال 500 بشفاعت او سلطان فرمان آزادي مسعود سعد را داد، در حالي كه هشت سال در زندان بود.
بنابرين مجموع مدت حبس اين شاعر نيكوسخن هجده سال بوده و او خود يكجا به نوزده سال مدت حبس خود اشاره كرده و خطاب به بو الفرج نامي كه او را مسؤول اينهمه مصائب ميدانسته است گفته:
______________________________
(1)-
بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز اوبر هيچ آدمي دل نامهربان نداشت
ص: 489 مر ترا هيچ باك نامد از آنكنوزده سال بودهام بندي تذكرهنويسان، و از آنجمله آذر، نوشتهاند كه مسعود بعد ازين مصائب از مشاغل ديواني كناره گرفت و قدم در راه مجاهدت و عزلت نهاد و در اين راه بمقامات عاليه رسيد ليكن اين اشارت مقرون بحقيقت نيست چه ميدانيم كه مسعود سعد از سال 500 تا پايان حيات سمت كتابداري مسعود و سپس عضد الدوله شيرزاد بن مسعود (508- 509) و ملك ارسلان بن مسعود (509- 511) و بهرامشاه بن مسعود (511- 552) داشت و آنانرا مدح ميگفت و در كمال تقرب ميزيست تا درگذشت.
وفات او را بسال 515 نوشتهاند «1» و عمر او قريب بهشتاد سال بوده است و شاعر خود ميگويد كه منجمي براي او عمر هشتاد ساله پيشبيني كرد:
مرا منجم هشتاد سال عمر نهادز عمر دوستي اميد من بر آن افزود از شاعران معاصر او كه با وي ارتباط داشتهاند غير از راشدي و ابو الفرج روني كه پيش ازين گفتهايم، ميتوان عطاء بن يعقوب ملقب به ناكوك و عثمان مختاري و معزّي و رشيدي سمرقندي و سنايي غزنوي و سيد محمد ناصر علوي غزنوي و برادرش سيد حسن بن ناصر را نام برد كه بعضي از آنان امير مسعود را ستوده و در قصائدي از سخاوت و رفعت مقام ادبي و سياسي او سخن گفتهاند، يا ميان آنان و مسعود مشاعراتي بود.
مسعود سعد از اكابر فصحاي ايران و از شاعرانيست كه بسبك دلپسند و كلام بليغ و مؤثر خود مشهورند. قدرت او در بيان معاني با كلمات پسنديده منتخب، و مهارت وي در حسن تنسيق و تناسب تركيبات انكارناپذير است. قوت خيال او باعث شده است كه بتواند گاه مطلبي را با چند تعبير كه هريك بتنهايي شايان توجه است، بيان كند و از اينراه تعبيرات و تركيبات و تشبيهات و توصيفات تازه بياورد و تا ميتوانست از الفاظي كه بعاريت گرفته شود و مضموني كه تكرار شده باشد دوري جسته و گفته است:
اشعار من آنست كه در صنعت نظمشنه لفظ مُعار است و نه معنيّ مثنّي اين عوامل همه باعث شده است كه مسعود در سخن سبكي بديع آورد و بسرعت
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 515
ص: 490
زبانزد معاصران گردد و بقول او، خود در مرنج و سخنش بقيروان باشد، و كلام وي ميان مدعيان شعر حجّت شمرده شود «1».
چنانكه عوفي گفته است «2» مسعود سعد سه ديوان داشت كه يكي بپارسي و ديگري بتازي و سوم بهندوي بود. از اشعار هندي او مطلقا اثري در دست نيست ليكن از ابيات تازي او بعضي موجود «3» و از آنجمله است:
و ليل كانّ الشّمس سدّت ممرّهاو ليس لها نحو المشارق مرجع
نظرت اليه و الظلام كانّهعلي العين غربان من الجوّ وقّع
فقلت لقلبي طال ليلي و ليس ليمن الهمّ منجاة و في الصبر مفزع
اري ذنب السرحان في الجوّ طالعافهل ممكن انّ الغزالة تطلع ديوان فارسي او كه موجود و مشهور است يكبار در سال 1296 در تهران و بار ديگر بسال 1318 بتصحيح مرحوم رشيد ياسمي استاد فقيد دانشگاه در تهران بطبع رسيد و در حدود شانزده هزار بيت شعر از قصيده و مثنوي و مقطعات و ترجيعات و مسمط و غزل و رباعي دارد. در پايان ديوان او وصف سي روز ماه (بنابر تقويم قديم ايراني) و وصف ايام هفته و يك مثنوي در صفت نديمان سلطان عضد الدوله شيرزاد ديده ميشود كه اگرچه تازه است ولي ارزش ادبي بسيار ندارد.
از ميان اشعار مسعود آنچه در زندانها و دوري از يار و ديار، و بيان احوال پريشان خود سروده، علاوه بر بلندي ابيات و فصاحت خيرهكننده الفاظ، از باب تأثير آنها در سويداء دل هر خواننده، قابل توجه و ازين جهت هم از روزگاران قديم زبانزد ناقدان سخن است. نظامي عروضي درباره اينگونه اشعار او گفته است: «ارباب خرد و اصحاب انصاف دانند كه حبسيات مسعود در علوّ بچه درجه است و در فصاحت بچه پايه بود.
______________________________
(1)-
اگر دو تن را جنگ اوفتادي اندر شعرز شعر بنده بديشان شواهد و برهان
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 246
(3)- سخن و سخنوران ج 1 حاشيه ص 215
ص: 491
وقت باشد كه من از اشعار او هميخوانم، موي بر اندام من برپاي خيزد و جاي آن بود كه آب از چشم من برود ...» «1»
از ميان معاصران مسعود سنائي غزنوي ديوان او را در اواخر عمر شاعر گرد آورده و بعضي از اشعار ديگران را هم سهوا در آن درج كرده بود ليكن ثقة الملك طاهر بن علي او را ازين سهو آگاهي داد و او در قطعهيي كه بمسعود سعد فرستاد از باب اين اشتباه پوزش خواست «2».
از فرزندان خواجه مسعود سعد سلمان نام دو تن در ديوان او آمده است. يكي از آندو را بنام صالح پيش ازين ذكر كردهايم كه جواني شجاع و جنگاور بود و در نخستين دوره حبس مسعود بدرود حيات گفت. پسر ديگر او سعادت نام داشت كه مسعود در دوره حبس خود ويرا بيكي از خواجگان لاهور بنام مظفر كريوه سپرد و در اشعار خويش ازين پسر ياد ميكند از آنجمله در رباعي ذيل كه در حبس مرنج سروده است:
مسعود كه بود سعد سلمان پدرشجايي است كه از چرخ گذشتست سرش
اي باد چه گويي كه سعادت پسرشدارد خبرش كه گويد او را خبرش سعادت بعد از پدر حيات داشت و بنابر قول امين احمد رازي صاحب هفتاقليم بهرامشاه او را آزمود و سعادت اين رباعي را كه كلمه رخ در هر مصراع آن التزام شده بر ارتجال گفت و سلطان دهانش را پر زر كرد:
همزاد رخ نگار ما بوست نه گلزين روي رخ نگار نيكوست نه گل
ما را رخ دوست بايد اي دوست نه گلزيرا كه گل چشم رخ اوست نه گل و در تذكرهها اين ابيات را ازو نقل كردهاند:
بر گل عبير داري و بر لاله مشك ناببر نار دانه لؤلؤ و بر ناردان گلاب
بر نسترن بنفشه و سوسن بر ارغوانسيب از ترنج غبغب و نار از گل خوشاب
______________________________
(1)- چهارمقاله ص 45
(2)- رجوع شود به ديوان مسعود سعد چاپ مرحوم رشيد ياسمي ص 732- 733
ص: 492 در حقه لعل گوهر و در گوهر آب خضردر آب عكس آتش و آتش ميان آب
در روز ظلمت شب و در شب چراغ روزدر شام صبح صادق و در سايه آفتاب «1» از اشعار مسعود سعد سلمان است:
زلفين سياه آن بت رعناگشته است طرازروي چون ديبا
آنسرو كه نيستش كسي همسرو آنماه كه نيستش كسي همتا
بر عاج شكفته بينمش لالهدر سيم نهفته يا بمش خارا
بر تخته سيم اوفتد برهماز سايه دو توده عنبر سارا
از درج عقيق او پديد آيداز خنده دو رسته لؤلؤ لالا
شد خسته دلم نشانه تيرشدر معرض زخم او منم تنها
ناگاهم تير غمزه زد بر دلآن ابروي چفته كمانآسا
بگذشت ز سينه تير دلدوزشدل پاره و زخم تير ناپيدا
ديدمش براه دي كمربستهمانند مه دو هفته در جوزا
گفتم كه چگونه رستي از رضواناي بچه ناز ديده حورا
جز با پريان نبودهاي گوييوز آدميان نزادهاي مانا
زنجير شدست زلف مشكينتو افگنده مرا ز دور در سودا
شيدا شدهام چرا هميننهيزنجير دو زلف بر من شيدا
بر من ز تو جور و تو بدان راضيبا من تو دوتا و من بدل يكتا ***
شخصي بهزار غم گرفتارمدر هر نفسي بجان رسد كارم
بيزَلّت و بيگناه محبوسمبيعلّت و بيسبب گرفتارم
در دام جفا شكسته مرغيامبر دانه نيوفتاده منقارم
خورده قسم اختران بپاداشمبسته كمر آسمان بپيكارم
هر سال بلاي چرخ مرسوممهر روز عناي دهر ادرارم
______________________________
(1)- مقدمه ديوان مسعود سعد بقلم مرحوم رشيد ياسمي
ص: 493 بيتربيت طبيب رنجورمبيتقويت علاج بيمارم
محبوسم و طالعست منحوسمغمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجمكرده ستم زمانه آزارم
امروز بغم فزونترم از ديو امسال بنقد كمتر از پارم
طومار ندامتست طبع منحرفيست هر آتشي ز طومارم
ياران گزيده داشتم روزيامروز چه شد كه نيست كس يارم
هر نيمهشب آسمان ستوه آيداز گريه سخت و ناله زارم
زندان خدايگان كه و من كهناگه چه قضا نمود ديدارم
بنديست گران بدست و پايم درشايد كه بس ابله و سبكسارم
محبوس چرا شدم نميدانمدانم كه نه دزدم و نه عيّارم
نز هيچ عمل نوالهيي خوردمنز هيچ قباله باقييي دارم ...
***
چرا نگريد چشم و چرا ننالد تنكزين برفت نشاط و از آن برفت و سن
چنان بگريم كم دشمنان ببخشايندچو يادم آيد از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پيرهن بتن بدرمز بهر آنكه نشان تنست پيراهن
ز رنج و ضعف بدان جايگه رسيد تنمكه راست نايد اگر در خطاب گويم من
صبور گشتم و دل در بر آهنين كردمبخاست آتش ازين دل چو آتش از آهن
بسان بيژن درماندهام ببند بلاجهان بمن بر تاريك چون چه بيژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وَشيّتنم چو سوزن و دل همچو چشمه سوزن
نبود يارم از شرم دوستان گرياننكرد يارم از بيم دشمنان شيون
ز درد و انده هجران گذشت بر من دوششبي سياهتر از روي و راي اهريمن
نميگشاد گريبان صبح را گردونكه شب دراز هميكرد بر هوا دامن
طلايه بر سپه روز كرد لشكر شبزر است فرقد شعري ز چپ سهيل يمن
مرا ملال گرفته ز دير ماندن شبتني برنج و عذاب و دلي بگُرم و حزن
ص: 494 در آن تفكر مانده دلم كه فردا راپگاه ازين شب تيره چه خواهدم زادن
از آنكه هست شب آبستن و نداند كسكه هاله چون سپري شد چه زايد آبستن
گذشت باد سحرگاه و از نهيب فراقفرونيارست آمد بر من از روزن
نخفتهام همهشب دوش و بودهام نالانخيال دوست گواي منست و نجم پرن
نشسته بودم كآمد خيال او ناگاهچو ماهروي و چو گل عارض و چو سيم ذقن
مرا بيافت چو يك قطره خون جوشان دلمرا بيافت چو يك تار موي نالان تن
ز بس كه كند دو زلف و ز بس كه راندم اشكيكي چو در ثمين و يكي چو مشك ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمدز مشك و لؤلؤ يك آستين و يك دامن
بناز گفت كه از ديده بيش اشك مريزبمهر گفتم كز زلف بيش مشك مكن
درين مناظره بوديم كز سپهر كبودز دوده طلعت بنمود چشمه روشن ***
تا كي دل خسته در گمان بندمجرمي كه كنم باين و آن بندم
بدها كه ز من رسد همي بر منبر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممكن نشود كه بوستان گرددگر آب در اصل خاكدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندينبر قامت سرو بوستان بندم
وين لاشه خر ضعيف بد ره رااندر دم رفته كاروان بندم
اين سستي بخت پير هر ساعتدر قوت خاطر جوان بندم
چند از پي وصل در فراق افتموهم از پي سود در زيان بندم
وين ديده پرستاره را هر شبتا روز همي بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپيدهدمدر نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هواي مقصودمهر تير يقين كه در كمان بندم
كاز هر نظري طويله لؤلوبر چهره زرد پرنيان بندم
چون ابر ز ديده بر دو رخ بارمباران بهار در خزان بندم
خوني كه ز سرخ لاله بگشايماندر تن زار ناتوان بندم
ص: 495 بر چهره چين گرفته از ديدهچون سيل سرشك ناردان بندم
گويي كه همي گزيده گوهرهابر چرم درفش كاويان بندم
از كالبد تن استخوان ماندماميد درين تن ار بجان بندم
زينپس كمري اگر بچنگ آرمچون كلك كمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم كه گر خواهمز اندام گره چو خيزران بندم
در طعن چو نيزهام كه پيوستهچون نيزه ميان برايگان بندم
كار از سخنست ناروان تا كيدل در سخنان ناروان بندم
درخور بودم اگر دهانبنديمانند قرابه در دهان بندم
يك تير نماند چون كمان گشتمتا كي زه چنگ بر كمان بندم
نه دل سبكم شود در انديشههرگاه كه در غم گران بندم
شايد كه دل از همه بپردازمدر مدح يگانه جهان بندم ***
از كرده خويشتن پشيمانمجز توبه ره دگر نميدانم
كارم همه بخت بد بپيچانددر كام زبان همي چه پيچانم
اين چرخ بكام من نميگرددبر خيره سخن همي چه گردانم
در دانش تيزهوش برجيسمدر جنبش كند سير كيوانم
گه خسته آفت لها و ورمگه بسته تهمت خراسانم
تا زادهام اي شگفت محبوسمتا مرگ مگر كه وقف زندانم
يكچند كشيد و داشت بخت بددر محنت و در بلاي الوانم
چون پيرهن عمل بپوشيدمبگرفت قضاي بد گريبانم
بر مغز من اي سپهر هر ساعتچندين چه زني كه من نه سندانم
در خون چه كشي تنم نه زو بينمدر تف چه بري دلم نه پيكانم
حمله چه كني كه كند شمشيرمپويه چه دهي كه تنگ ميدانم
رو رو كه بايستاد شبديزمبسبس كه فروگسست خفتانم
ص: 496 سبحان اللّه مرا نگويد كستا من چه سزاي بند سلطانم
در جمله من گدا كيم آخرنه رستم زالم و نه دستانم
نه در صدد عيون اعمالمنه از عدد وجوه اعيانم
ني اهل مزاح و ضحكه و رنجممرد سفر و عصا و انبانم
از كوزه اين و آن بود آبمدر سفره آن و اين بود نانم
پيوسته اسير نعمت اينمهمواره رهين منت آنم
آنست همه كه شاعري فحلمدشوار سخن شدست آسانم
در سينه كشيده عقل گفتارمبر ديده نهاده فضل ديوانم
نقصان نكنم كه در هنر بحرمخالي نشوم كه در ادب كانم
از گوهر دامني فروريزدگر آستيي ز طبع بفشانم
در غيبت و در حضور يكرويمدر انده و در سرور يكسانم
ايزد داند كه هست همچون همدر نيك و بد آشكار و پنهانم
و اللّه كه چو گرگ يوسفم و اللّهبر خيره همينهند بهتانم
گر هرگز ذرهيي كژي باشددر من نه ز پشت سعد سلمانم ***
نالم بدل چو ناي من اندر حصار نايپستي گرفت همت من زين بلند جاي
آرد هواي ناي مرا نالههاي زارجز نالههاي زار چه آرد هواي ناي
گردون بدرد و رنج مرا كشته بود اگرپيوند عمر من نشدي نظم جانفزاي
نهنه ز حصن ناي بيفزود جاه منداند جهان كه ما در ملكست حصن ناي
من چون ملوك سر ز فلك برگذاشتهزي زهره برده دست و بمه برنهاده پاي
از ديده گاه پاشم درهاي قيمتيوز طبع گه خرامم در باغ دلگشاي
نظمي بكامم اندر چون باده لطيفخطي بدستم اندر چون زلف دلرباي
امروز پست گشت مرا همت بلندزنگار غم گرفت مرا طبع غمزداي
از رنج تن تمام نيارم نهاد پيوز درد دل بلند نيارم كشيد واي
ص: 497 بر من سخن نبست، نبندد بلي سخنچون يك سخن نيوش نباشد، سخنسراي
كاري ترست بر دل و جانم بلا و غماز رمح آب داده و از تيغ سرگراي
گردون چه خواهد از من بيچاره ضعيفگيتي چه خواهد از من درمانده گداي
گر شير شرزه نيستي اي فضل كمشكرور مار گرزه نيستي اي عقل كم گزاي
اي محنت ارنه كوه شدي ساعتي برووي دولت ار نه باد شدي لحظهيي بپاي
اي بيهنر زمانه مرا پاك درنوردوي كوردل سپهر مرا نيك برگراي
اي روزگار هر شب و هر روز از حسدده چَه ز محنتم كن و ده در ز غم گشاي
در آتش شكيبم چون گل فروچكانبر سنگ امتحانم چون زر بيازماي
وز بهر زخمگاه چو سيمم فروگدازوز بهر حبسگاه چو مارم هميفساي
اي اژدهاي چرخ دلم بيشتر بخوروي آسياي چرخ تنم تنگتر بساي
اي ديده سعادت تاري شو و مبينوي مادر اميد سترون شو و مزاي
اي تن جزع مكن كه مجازيست اين جهانوي دل غمين مشو كه سپنجيست اين سراي
گر عزّ و ملك خواهي اندر جهان مدارجز صبر و جز قناعت دستور و رهنماي ***
چند گويي كه نشنوندت رازچند جويي كه مي نيابي باز
بد مكن خو كه طبع گيرد خوناز كم كن كه آز گردد ناز
از فراز آمدي سبك بنشيبرنج بيني كه برشوي بفراز
بيشتر كن عزيمت چون برقدر زمانه فگن چو رعد آواز
كمتر از شمع نيستي بفروزگر سرت را جدا كنند بگاز
راست كن لفظ و استوار بگوسره كن راه و پس دلير بتاز
تا نيابي مراد خويش بكوشتا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابي مگير عادت جغدور پلنگي مگير خوي گراز
بكم از قدر خود مشو راضيبين كه گنجشك مينگيرد باز
بر زمين فراخ ده ناوردبر هواي بلند كن پرواز
ص: 498 گر تو سنگي بلاي سختي كشور نيي سنگ بشكن و بگداز
چند باشي باين و آن مشغولشرم دار و بخويشتن پرداز ***
زيور آسمان چو بگشايندكِلّههاي هوا بيارايند
كوه را سر بسيم درگيرنددشت را رخ بزر بيندايند
زنگ ظلمت بصيقل خورشيدهمچو آئينه پاك بزدايند
اختران نور مهر دزديدندز آن بدو هيچ روي ننمايند
مهر چون روز نور مه بستداختران شب همي پديد آيند
بيني اندر سپيدهدم بنهيبكه ز لرزه همي نياسايند
ايستاده همه ز بهر گريزرايت آفتاب را پايند
در هزيمت ز نور و تابش اوهرچه دريافتند بربايند
اي عجب گوهران نيك و بدندنه بيك طبع و نه بيك رايند
مهترند آنچه ز آن گران دستندكهترند آنچه ز آن سبك پايند
پدر عقل و مادر هنرندپس چرا سوي هر دو نگرايند
همه پالوده نقره را مانندنقره ضرّ و نفع پالايند
چون سنانها ز دودهاند و ز منبر دل و بر جگر نبخشايند
در نظر ديدهاي مار آيندخلق را ز آن چو مار بفسايند
گرچه ما را چو مار مهره دهندروزي آخر چو مار بگزايند
نتوان جَست از آنچه پيش آرندكرد بايد هرآنچه فرمايند
زندگانند و جان زنده خورندتازگانند و عمر فرسايند
هرچه پيراستند بگشودنددل مبند اندر آنچه پيرايند
گاه در روي اين هميخندندگاه دندان بر آن هميخايند
از پي اين عبير ميبيزندوز پي آن حنوط ميسايند
دورها چرخ را بپيمودندقرنها نيز هم بپيمايند
ص: 499 نكنند آنچه راي و كام كسي استز آنكه خود كامكار خود رايند
قطره آب خاك را ندهندتا بخون روي گل نيالايند
خلق را پارهپاره دربندندپس از آن بندبند بگشايند
خيز مسعود سعد، رنجه مباشهمچنينند و همچنين بايند
همه فرمانبران يزدانندتا نداني كه كارفرمايند ***
تنم از رنج گرانبار مكن گو نكنمجگرم چون دلم افگار مكن گو نكنم
دل نزارست ز عشق تو ببخشاي و بروتن نزارست بغم زار مكن گو نكنم
بر من اربخت گشاده كند از عدل دريآن دراز هجر بمسمار مكن گو نكنم
عهد كردي كه ازين پس نكنم با تو جفاكردي اين بار و دگربار مكن گو نكنم
صعب درديست جدايي تو بهر هفته مرابچنين درد گرفتار مكن گو نكنم
بدگر دوستيي كردي اقرار و مراچون خبر دادند انكار مكن گو نكنم
گنهي چون بكني عذري از آن كرده بخواهپس از آن بر گنه اصرار مكن گو نكنم
من هوادار دلآزارم هرزهدل خويشاز هواي من بيزار مكن گو نكنم
تيز بازاري هر جاي بآزار تو تيزبا دل زار بآزار مكن گو نكنم
اي مرا روي تو چون جان و دل و ديده عزيزبهمه چيز مرا خوار مكن گو نكنم
بر من اي زلف تو و روي تو همچون شب و روزروز روشن چو شب تار مكن گو نكنم
جاي مهر تو دلست اي دلت از مهر تهيپس دلم را ز تن آوار مكن گو نكنم
چون نيم نزد تو ماننده دينار عزيزرخم از رنگ چو دينار مكن گو نكنم
اي تنآسان دلآسوده ز بيماري هجركار من بر من دشوار مكن گو نكنم
اين دلم را كه همه مهر و وفاي تو گرفتبغم و انده بيمار مكن گو نكنم
اين دل خسته بيآزار تو رنج تو كشيدغم برين خستهدل انبار مكن گو نكنم
كم شود مهر چو بسيار شود ناز بتاناز با عاشق بسيار مكن گو نكنم
اي بدان رويِ دلفروز چو گلنارِ بباردلم آگندهتر از نار مكن گو نكنم
ص: 500 آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شودتكيه بر لاله رخسار مكن گو نكنم
اي دل ار هجر كشد لشكر اندوه مترسعلم صبر نگونسار مكن گو نكنم
عاشقا جور و جفا ديدي هرگز پس ازينياد بدعهد جفاكار مكن گو نكنم
گر نخواهي كه گل تازه تو خار شودياد آن لعبت فرخار مكن گو نكنم
غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورمهوس آن گلِ بربار مكن گو نكنم
هيچكس نيست كه راز تو نگه خواهد داشتبا كس اين راز پديدار مكن گو نكنم
ور تظلم كني از عشق تو اي سوختهدلپيش سلطان جهاندار مكن گو نكنم ***
اي گشته دل من بهواي تو گرفتاردل بر تو زيان كرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران كردآن عنبر پرجوش بر آن اشهب پربار
اي نرگس بيمار تو پرخواب چو نرگسچشمم همهشب در غم بيمار تو بيدار
تو سخت جفاكاري و من نيك وفاجومن سخت كمآزارم و تو نيك دلآزار
منماي مرا رنج و مكن بر تن من جوركز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد كه من از جور تو در پيش شهنشهجامه بدرم روز مظالم بگه بار ***
اي مي لعل راحت جان باشطبع آزاده را بفرمان باش
روزگارم بخست مرهم شودردمندم ز چرخ درمان باش
بيتو بيجان تنيست جام بلورتن پاكيزه جام را جان باش
دلم از قحطِ مِهر خشك شدستبر دلم سودمند باران باش
نامهيي مينويسم از شاديبر سر آن نبشته عنوان باش
بچه آفتاب تابانينايب آفتاب تابان باش
شمع اگر نيست تو چو روشن شمعپيش مسعود سعد سلمان باش ***
اي ترك ماهروي ندانم كجا شديپيوسته كه گشتي كز من جدا شدي
ص: 501 بودم ترا سزا و تو بودي مرا سزاترسم ز نزد من بكسي ناسزا شدي
بيگانه گشتن از من چون در سر تو بودبا جان من بمهر چرا آشنا شدي
اي تير راست چون بزدي بر نشانه زخمو اي ظنّ نيك من بچه معني خطا شدي
آري همه گله نكنم چون شدي ز دستتا خود همي بزاري گويم كجا شدي
امروزم ار ز هجر زدي در دو ديده خاكبس شب كه تو ز وصل در او توتيا شدي ***
با همت باز باش و با كبر پلنگزيبا بگه شكار و پيروز بجنگ
كم كن بر عندليب و طاؤس درنگكآنجا همه بانگ آمد و اينجا همه رنگ ***
آنرا كه تو در دلي خرد در سر اوستو آنرا كه تو رهبري فلك چاكر اوست
آنرا كه ببالين تو يكشب سر اوستسرو و گل و مهر و ماه در بستر اوست ***
آويخته در هواي جان آويزتبيرنگ شدم ز عشق رنگآميزت
خون شد جگرم ز غمزه خونريزتتا خود چه كند فراق شورانگيزت ***
در ماه چه روشني كه در روي تو نيستدر خلد چه خرمي كه در كوي تو نيست
مشك ختني چو زلف خوشبوي تو نيستيكسر هنري عيب تو جز خوي تو نيست ***
انديشه مكن بكارها در بسياركانديشه بسيار بپيچاند كار
كاري كه برايت آيد آسان بگذارور نتواني بكاردانان بسپار
14- مختاري
ابو المفاخر خواجه حكيم سراج الدين ابو عمر عثمان بن عمر (يا: محمد) مختاري غزنوي از شاعران بزرگ دربار غزنويان در اواخر قرن پنجم و نيمه اول قرن ششم هجري است. وي با ابراهيم بن مسعود غزنوي (450- 492) و مسعود بن ابراهيم (492- 508) و عضد الدوله شيرزاد بن مسعود بن
ص: 502
ابراهيم (508- 509) و ابو الملوك ارسلان بن مسعود بن ابراهيم (509- 511) معاصر بوده است. و علاوه بر سلاطين غزنوي قاورديان كرمان را نيز مدح گفته و از آن ميان بسلطان ارسلانشاه سلجوقي اختصاص داشته است: هدايت بعضي از قصايد مختاري را در مدح عضد الدوله فنّاخسرو ديلمي پادشاه مشهور آل بويه دانسته است و حال آنكه بين آندو فاصله زماني بسيار است و آن قصايد كه هدايت آنها را در مدح عضد الدوله ديلمي پنداشت در ستايش عضد الدوله شيرزاد بن مسعود غزنوي است.
مختاري از شاعران با ابو الفرج روني و مسعود بن سعد بن سلمان و سنايي غزنوي معاصر بوده و در مدح مسعود سعد اشعاري پرداخته است و سنايي در مدح او قصيدهيي غرّا دارد بدين مطلع:
نشود پيش دو خورشيد و دو مه تاري تيرگر برد ذرهيي از خاطر مختاري تير سنايي در اين قصيده مختاري را بمعاني نو و بكر ستوده و «امير سخنان» گفته است:
اي امير سخنان كز پي نفع حكمامر ترا قوت تأييد الهي است وزير وفات مختاري را بسال 544 يا 549 دانسته و ديوان او را قرب هشتهزار بيت نوشتهاند. ازو مثنوي مشهوري بنام شهريارنامه در دست است در ذكر داستان شهريار پسر برزو پسر سهراب پسر رستم زابلي. نظم اين داستان چنانكه مختاري در پايان كتاب آورده است بخواهش سلطان مسعود بن ابراهيم صورت گرفت و شاعر سه سال در اين كار رنج برد. نام مختاري نيز در پايان كتاب آمده و انتساب شهريارنامه بدو مسلم است. آخرين ابيات شهريارنامه چنين است:
بسر شد كنون نامه شهرياربتوفيق يزدان پروردگار
شها شهريارا سراسر ورانگهدار تختا جهان داورا
چو فرموديم داستاني بگويبگفتم باقبال فرهنگجوي
سه سال اندرين رنج برداشتمسخن آنچه بد هيچ نگذاشتم
بنظم آورديم باقبال شاهشه شهرياران و ظلّ اله
ص: 503 كه تاجت فروزنده چون هور بادز تيغت جهان جمله پرنور باد
گل باغ و بستان محمود شاهجهانجوي بخشنده مسعود شاه
چو مختاري آن نامور داستانبنام تو گفت اي شه راستان
گرم هديه بخشي درين بارگاهبپيش بزرگان با عزّ و جاه
شوم شاد و افزون شود جاه توهمان مدح گويم بدرگاه تو
وگر هديه ندهي ايا شهريارنرنجم كه هستي خداوندگار
زبان من از هجو كوتاه بادهميشه ثناگوي اين شاه باد اين داستان منظوم علي التحقيق از روي يك داستان منثور كه شهرت و رواجي داشت و داستاني نامور بود، ساخته شد و مختاري چنانكه خود گفته است از آن هيچ باقي نگذاشت و همه را بنظم درآورد و گويا اين داستان از آخرين داستانهاي عهد پهلواني رستم بوده است.
مراد از مسعود شاه كه مختاري او را گل باغ محمود شاه خوانده سلطان مسعود بن ابراهيم است كه از سال 492 تا 508 سلطنت كرد و بنابرين شهريارنامه كه بخواهش او از نثر بنظم نقل شد از سال 492 بشعر درآمده و پيش از سال 508 ختام يافته است.
شهريارنامه شامل سه قسمت است: قسمت اول مفصلترين قسمتهاي اين منظومه است و شروع ميشود بدو جنگ مشهور از فرامرز پسر رستم كه جنگ نخستين با ديوي سياه بنام «ريحان» صورت گرفت و ديگري با سپاهسالار هند. اين سپهدار هند برادرزاده فرامرز و موسومست بشهريار. در آغاز كار شهريار و فرامرز يكديگر را نميشناختند ليكن آخر كار بر حال يكديگر وقوف حاصل كردند، پس ازين آشنايي فرامرز بايران بازگشت و شهريار نزد فرانك ملكه سرانديب و آنگاه بجنگ ارژنگ ديو رفت و او را باطاعت خويش درآورد چنانكه از همراهان وي گشت و درين اثنا ارجاسپ شاه توران كه لهراسپ را كشته بود ارهنگ ديو پسر پولادوند را بسيستان فرستاد. زال در غيبت رستم كه در اين هنگام بخاور زمين رفته بود، زواره پسر خويش را بجنگ او فرستاد و خود بياري وي رفت و ارهنگ را منهزم و مغلوب ساخت.
ص: 504
قسمت دوم منظومه شروع ميشود برفتن زال بدربار سليمان و وقايعي در اين باب و جنگ با ديوي بنام اهريمن و قسمت سوم پايان داستانست. منظومه شهريار- نامه اگرچه خوب بنظم درآمده است ليكن در شمار منظومههاي متوسط حماسي است كه بعد از فردوسي پديد آوردهاند. برعكس در قصائد قدرت عثمان مختاري «1» بنهايت رسيده و او درآوردن معاني نو و بكر و قدرت در ايراد مضامين جديد و كلام فصيح زبانزد معاصران خود بوده است.
اين ابيات از شهريارنامه اوست:
كس از پاسبانان نه آگاه بودجهانجوي خفته بخرگاه بود
نهفته بخرگه درآمد چو ماربيامد بر نامور شهريار
سرش گفت بردارم از يال منبرم هديه نزديك هيتال من
يكي دشنه در دست آن بدسگالچو در دست زنگي گردون هلال
برآمد ز جا نامدار سپاهبيازيد و بگرفت دست سياه
برافروخت روي سياه از شتابچو انگِشت كز آتش آيد بتاب
دگر پهلوان گفت كاي ديوچهركه بخت از تو امشب بريدست مهر
چه مردي و اينجا چه كار آمديكه در خيمه پنهان چو مار آمدي
سيه گفت اي از تو روشن روانبود دور چشم بد از پهلوان
نگهبان اين قلعه از بن منمهمهساله باراي اهريمنم
بدان آمدم تا سري زين سپاهببرم برم نزد هيتال شاه
و ليكن چو بخت از كسي گشت دوربپاي خود آيد دوان سوي گور
بيفگند خنجر ز چنگ آنزمانبگفتا ببندم هم اندر زمان
______________________________
(1)- درباره عثمان مختاري رجوع شود به: Catalogue of the persian Manuscripts ithe British nM useum, by Charles Rien, vol. II, London, 1881, p. 542- 543
و مجمع الفصحا ج 1 ص 598؛ و تذكره دولتشاه سمرقندي چاپ هند ص 57- 58؛ و حماسه- سرايي در ايران چاپ دوم ص 311- 315؛ و ديوان سنائي چاپ آقاي مدرس رضوي كس 237- 240 و جز آنها.
ص: 505 جهانجوي بربست دست سياهبرون شد ز خرگه چو از ابر ماه
خروشيد بر پاسبانان چو نايسراسيمه جستند يكسر ز جاي
بديشان نمود آن سياه درازكه بگرفته بد آن يل سرفراز
پس آگاهي از اين بارژنگ شدبرآشفت و از روي اورنگ شد
سراسيمه آمد بكردار مستبديد آنكه بسته سيه را دو دست
بدان پاسبانان برآورد خشمبديشان بگرداند از كينه چشم
هميخواست كردن سيه را تباهچنين گفت با نامدار سپاه
مرا گر نداريد در زير بندبرآنم كه باشم يكي سودمند
بجايي ازين پس بكار آيمتبكاري كه بايدت يار آيمت
بدو گفت شاه اي سياه عنوددر قلعه بر من ببايد گشود
بياري بمن گرد زمّال راهمان گنج و اسباب هيتال را
چنين پاسخ آورد با شاه عاسهمي از تو در دل مرا صد هراس
سپارم بتو گنج زمال رابيارم سر شاه هيتال را ...
ابيات ذيل از ديوان عثمان مختاري نقل ميشود:
جشن و نوروز دليلند بشادي و بهارلاله رخسارا خيز آن مي گل بوي بيار
شب و روز از مي و شادي و سماع دلبرنبود خوب تهيدست و لب و گوش و كنار
دامن برقع هر لاله براندازد بادگوشه هودج هر غنچه فروگيرد خار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمنگاه در پرده بخندند بتان گلزار
افسر خويش مكلّل كند اكنون گلشنكمر خويش مرصع كند اكنون كهسار
گرت از بلبل گم شد هوس اين روزي چندگوش زي نغمه آن بلبل خوش الحاندار
آن كمان پشت كه بر حلق و سرين و زانوشساخته درهم و تير و صدفست و دينار
از نزاريست شده پوست بر اندامش خشكشايد ار پوست شود خشك بر اندام نزار
اوست آن الكن با معني و لفظ بيحداوست آن اصلع باطرّه و زلف طرّار
دل او تافته از تافته زلفين ويستورنه چون زلف بتان بيش چرا نالد زار
ص: 506 همه اندام زبانست و بصدگونه بودهر زباني را در مدحت صاحب گفتار ***
بعون و طالع مسعود و سعي نيكاخترسپاه باد خزان سوي باغ كرد گذر
گذشت و شد همه اطراف دشت ازو پرسيموزيد و شد همه اركان باغ ازو پر زر
هوا بگشت و بكشت آتش گل اندر خاكصبا بجست و ببست آب جوي را در جر «1»
كنون كه هست بهرباغ در ز زاغ نشانكنون كه هست بهر تيغ در زميغ اثر
طريق جست نداند طيور سوي چمنطواف كرد نيارد وحوش گرد كمر «2»
نه باغ را ز مدد كم شود حشم ز حشمنه زاغ را ز چمن بگسلد نفر ز نفر
سزد كه ياد كند بلبل از وصال بهارسزد كه نوحه كند زاغ در فراق شمر «3»
صبا بر آب و شجر مهر و كين خود بنمودكه آب ازو شد پوشيده و برهنه شجر
بلور عيبه «4» يكي جوشن اندر آن حوضستكه بود نيلي چون لاجورد و نيلوفر
چرا قوي كند انگور خون همي در تناگر سراسر گلزار هست چون نشتر
شگفتم آيد سخت. از دوروي سيب دورنگشگفت باشد لاشك دو روي در يك سر
قمر بنيمي ازو رنگ داد و چونان دادكه او نمود چو يك نيمه منكسف ز قمر
اگر نديدي پير جوان بروي و بطبعبچشم عبرت بر چهره ترنج نگر
بدو سپرد ز سودا سه مايه چاراركانز خاك زرّ و ز كان نقره و ز بحر درر
عماد دولت منصور بن سعيد كه هستنظام ملك و قوام هدي و فخر بشر ***
مسلمان كشتن آيين كرد چشم نامسلمانشبنوك ناوك مژگان كه پرزهرست پيكانش
دلم سرگشته مهرست و مست عشق از مستيهميترسم كه بگرايد سوي چاه زنخدانش
همانا يك دل اندر شهر خالي نيست از مهرشبدان صورت كه روز عيد من ديدم بميدانش
دريغا روي من بودي زمين آنروز در ميدانمگر بر روي من ماندي نشان نعل يكرانش
______________________________
(1)- جر: زمين شكافته
(2)- كمر: كوه
(3)- شمر: حوض، آبگير.
(4)- عيبه: جوشن
ص: 507 دلم بر دومن از دادن پشيمان نيستم ليكناگر يزدان ز دل بردن نگرداند پشيمانش ***
شاخ مرصّع شد از جواهر الوانشخ تل ياقوت شد ز لاله نعمان
ابر گهرهاي گل بسفت هماناخرده الماس گشت قطره باران
حوض ز نيلوفر و چمن ز گل سرخكوه نشابور گشت و كان بدخشان
بود گل ناشكفته بر صفت دلباز چو بشكفت گشت بر صفت جان
پرگهر شبچراغ شد كمر كوهچون كمر مهد پيل خسرو ايران
آهو از بس كه بر رياحين غلطدسبزه و سنبل چرد هم از كتف و ران
باغ چو ميدان آبگينه شد از خويدبرگ شكوفه ز باد تخت سليمان
دامن خود بركشيد سرو چو بلقيسكآب گمان كرد آبگينه ميدان
انجيل آغاز كرد بلبل بر گلچون ز بنفشه بديد حالت رهبان
شب همهشب كبك زعفران چرد از كوهروز همه روز از آن بگردد خندان
چون شبهي داشت مرغزار بدريالاله بر اطراف او برست چو مرجان
گويي در پيش آفتاب نهادندآينه در سايهاي برگ درختان
باغ ز ابر آن جمال يافت كه مسنداز پسر كدخداي لشكر سلطان ***
جز گرد دلم گشت نداند غم تواز بُلعجبي هم بتو ماند غم تو
هرچند بر آتشم نشاند غم توغمناك شوم اگر نماند غم تو ***
ز اوّل تو بديدار زرتر بوديليكن بوفا عمر مزوّر بودي
چون درنگريستم نه درخور بوديتو نيز نيازموده بهتر بودي!
ص: 508
15- معزّي
امير الشعرا ابو عبد اللّه محمد بن عبد الملك معزي نيشابوري «1» از شاعران استاد و زبانآور و از فصيحان نامبردار خراسان است.
وي پسر برهاني شاعر بوده و خود چندبار در اشعار خود از انتساب بعبد الملك برهاني سخن گفته است مثلا در اين ابيات:
بود نامم درين خدمت حقيقت بنده مخلصاگرچه خواجه برهاني محمد كرد نام من
خسروا شاها گر آمد عمر برهاني بسرتا قيامت وارث عمر چنان چاكر تويي
جان او هر ساعتي گويد كه اي فرزند منپيش سلطان جهان حقّ مرا حقوَر تويي و بداشتن چنين پدر فخر كرده و خود را جانشين و وارث مهارت و استادي او شمرده است چنانكه در اين ابيات ميبينيم:
منم كه پيش شهنشاه نايب پدرمبمرغزار علوم اندرون چو شير عرين
پسر بجاي پدر بهتر اندرين خدمتبرين بساط ز خاطر فشانده درّ ثمين ***
ميرا منم بخدمت تو نايب پدرالجدّ في الشمايل و الحدّ في اللسان
گر گلستان شعر ز بلبل تهي شدستبشنو نواي بچه بلبل ز گلستان و تخلص او بمعزي بسبب اختصاص ويست بمعز الدين و الدنيا ملكشاه بن الب ارسلان «2»، و چون سلطان او را امير لقب كرد بنابرين مانند پدر خود امير الشعراء دربار سلجوقي بوده است «3».
آغاز حيات امير معزي از آنچه خود براي احمد بن عمر بن علي نظامي عروضي السمرقندي در تروق طوس حكايت كرد «4»، بدين نحو سپري شده بود: «... پدر من امير الشعراء برهاني رحمه اللّه در اول دولت ملكشاه بشهر قزوين از عالم فنا بعالم بقا تحويل كرد ... پس جامگي و اجراء پدر بمن تحويل افتاد و شاعر ملكشاه شدم و
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 69
(2)- چهارمقاله ص 43
(3)- چهارمقاله ص 43
(4)- چهارمقاله ص 40- 43
ص: 509
سالي در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم كه جز وقتي از دور او را نتوانستم ديدن و از اجراء و جامگي يكمن و يك دينار نيافتم و خرج من زيادت شد و وام بگردن من درآمد و كار در سر من پيچيد او خواجه بزرگ نظام الملك رحمه اللّه در حق شعر اعتقادي نداشتي از آنكه در معرفت او دست نداشت و از ائمه و متصوفه بهيچكس نميپرداخت.
روزي كه فرداي آن رمضان خواست بود، و من از جمله خرج رمضان و عيدي دانگي نداشتم، در آن دلتنگي بنزد علاء الدوله امير علي فرامرز رفتم كه پادشاهزاده بود و شعر دوست و نديم خاص سلطان بود و داماد او، حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت، و مرا تربيت كردي. گفتم زندگاني خداوند دراز باد، نه هر كاري كه پدر بتواند كرد پسر بتواند كرد يا آنچه پدر را بيايد پسر را بيايد.
پدر من مردي جلد و سهم بود و درين صناعت مرزوق، و خداوند جهان سلطان شهيد البارسلان را در حق او اعتقادي بود. آنچه ازو آمد از من همينيايد. مرا حيايي منّاع است و نازكطبعي با آن يار است، يك سال خدمت كردم و هزار دينار وام بر آوردم و دانگي نيافتم، دستوري خواه بنده را تا بنشابور بازگردد و وام بگزارد و با آن باقي كه بماند همي سازد و دولت قاهره را دعايي هميگويد. امير علي گفت راست گفتي همه تقصير كردهايم بعد ازين نكنيم. سلطان نماز شام بماه ديدن بيرون آيد بايد كه آنجا حاضر باشي تا روزگار چه دست دهد. حالي صد دينارم فرمود تا برگ رمضان سازم و برفور مهري بياوردند صد دينار نشابوري، پيش من نهادند. عظيم شادمانه باز گشتم و برگ رمضان بفرمودم و نماز ديگر بدر سراپرده سلطان شدم. قضا را علاء الدوله همان ساعت دررسيد. خدمت كردم، گفت سره كردي و بوقت آمدي. پس فرود آمد و پيش سلطان شد، آفتاب زرد سلطان از سراپرده بدر آمد، كمان گروهه در دست، علاء الدوله بر راست، من بدويدم و خدمت كردم، امير علي نيكوييها پيوست و بماه ديدن مشغول شدند و اول كسي كه ماه ديد سلطان بود، عظيم شادمانه شد، علاء الدوله مرا گفت: پسر برهاني در اين ماه نو چيزي بگوي، من برفور اين دوبيتي بگفتم:
اي ماه چو ابروان ياري گويييا ني چو كمان شهرياري گويي
ص: 510 نعلي زده از زرّ عياري گوييدر گوش سپهر گوشواري گويي چون عرضه كردم امير علي بسيار تحسين كرد، سلطان گفت برو از آخر هركدام اسب كه خواهي بگشاي و درين حالت بركنار آخر بوديم، امير علي اسبي نامزد كرد، بياوردند و بكسان من دادند، ارزيدي سيصد دينار نشابوري. سلطان بمصلّي رفت و من در خدمت، نماز شام بگزارديم و بخوان شديم. بر خوان امير علي گفت پسر برهاني درين تشريفي كه خداوند جهان فرمود هيچ نگفتي، حالي دوبيتي بگوي! من بر پاي جستم و خدمت كردم و چنانكه آمد حالي اين دوبيتي بگفتم:
چون آتش خاطر مرا شاه بديداز خاك مرا بر زبر ماه كشيد
چون آب يكي ترانه از من بشنيدچون باد يكي مركب خاصم بخشيد چون اين دوبيتي ادا كردم علاء الدوله احسنتها كرد و بسبب احسنت او سلطان مرا هزار دينار فرمود. علاء الدوله گفت جامگي و اجراش نرسيده است فردا بر دامن خواجه «1» خواهم نشست تا جامگيش از خزانه بفرمايد و اجراش بر سپاهان نويسد.
گفت مگر تو كني كه ديگران را اين حسبت نيست. او را بلقب من بازخوانيد. و لقب سلطان معز الدنيا و الدين بود، امير علي مرا خواجه معزي خواند، سلطان گفت: امير معزي! آن بزرگ بزرگزاده چنان ساخت كه ديگر روز نماز پيشين هزار دينار بخشيده و هزار و دويست دينار جامگي، و برات نيز هزار من غله، بمن رسيده بود. و چون ماه رمضان بيرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان نديم كرد و اقبال من روي در ترقي نهاد و بعد از آن پيوسته تيمار من هميداشت ...»
اين بود آغاز كار معزي در خدمت ملكشاه و ابتداي روزگار شاعري او. و شاعر حق خدمتي را كه امير علي درباره او كرده بود درين ابيات گزارده است:
مير اجل عليّ فرامرز خسرويرستم رسوم و معن معاني و سام سان
گشت از مناقب دو علي بخت من بلندشد بر مدايح دو علي طبع من روان
پيغمبر گزيده بدان بود شاددلجغري بك ستوده بدين هست شادمان.
______________________________
(1)- يعني خواجه نظام الملك وزير ملكشاه
ص: 511 فرخنده بود بر متنبي بساط سيفچونانكه بر حكيم دقيقي چغانيان
فرخنده شد بساط تو بر من كه يافتماز تو سعادت و شرف و عمر جاودان بعد ازين تاريخ تا پايان عهد ملكشاه يعني تا سال 485 معزي يقينا در خدمت آن سلطان ميگذرانيد و بعد از وفات او و آشفتگي كار جانشينان وي، معزي مدتي از عمر خود را در هرات و نيشابور و اصفهان بسر برد و سرگرم مدح امراي مختلف سلجوقي و غيرسلجوقي از قبيل سلطان بركيارق و محمد و ارسلان ارغو و امير ابو شجاع حبشي دو تن از مخالفان فرزندان ملكشاه در خراسان بود و وزيران مختلف سلاجقه را نيز ميستود تا آنكه دور حكومت خراسان بسنجر بن ملكشاه رسيد و معزي بخدمت او رسيد و ازين پس تا پايان حيات در خدمت او ميزيست و همواره ملازم او بود تا درگذشت.
درباره كيفيت وفات او عوفي چنين گفته است «1»: «گويند سبب وفات او آن بود كه روزي سلطان سعيد در خرگاه تير ميانداخت و او بيرون خرگاه ايستاده بود، ناگاه تيري از كمان شاه جدا شد و از جاده هدف خطا شد بيقصد، تير نشانه از جگر آن دلبند فضلا ساخت، مرغ چهارپر تير او از سواد دل آن سواد ديده ارباب هنر دانه ساخت و هم در حال بر زمين افتاد و جان بآسمان رفت.» و ابو المجد مجدود سنايي هم در تعزيت معزي بقصه تير خوردن او اشاره كرده و گفته است:
تا چند معزّاي معزّي كه خدايشزينجا بفلك برد و بقاي ملكي داد
چون تير فلك بود قرينش بره آوردپيكان ملك برد و بتير فلكي داد قول عوفي بر اينكه معزي بعد از اصابت تير برجاي بمرد صحيح نيست «2» زيرا در ديوان شاعر چند بار باين حادثه اشاره شده و معلوم ميشود كه چندي بعد از آن واقعه زنده بود. قديمترين اشارهيي كه شاعر باين واقعه دارد در قصيدهييست كه مسلما در دوره
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 70
(2)- چه او را در عين ذكر تير خوردن خويش ناصر الدين خوانده و اين لقب دوره امارت سنجرست:
ملك سنجر همايون ناصر الدينخداوند همه ايران و توران ...
منم نوجان بفر دولت شاهنشسته ساكن اندر مرو شهجان
بدستوري بخانه رفت خواهمكه رنجورم هنوز از رنج پيكان
ص: 512
امارت سنجر در خراسان يعني سالهاي بين 490 (سال انتخاب سنجر از جانب بركيارق بامارت خراسان) و 511 (سال ارتقاء سنجر بسلطنت سلجوقي) سروده شده است «2» و علاوه برين در مدح قوام الملك صدر الدين محمد بن فخر الملك بعنوان وزير سنجر كه تا سال 511 وزارت او را داشت چندبار باين معني اشاره كرده است «1» و اين معني دليلي قاطع است بر آنكه حادثه تير خوردن معزي پيش از سال 511 رخ داد.
معزي بنابر اشارات خود از زخم پيكان شاه چندي بيمار بوده و اميد عافيت نداشته است و بعدها هم كه بهبود يافت همواره پيكان در سينه او جاي داشت و ويرا عذاب ميداد «2».
آخرين كسي را كه معزي در ديوان خود ستوده معين الدين مختص الملك احمد وزير سنجر است «3» كه از سال 518 تا سال 521 درين شغل بود و در سال اخير بدست باطنيان كشته شد و چون ذكر غالب رجال دوره ملكشاه و سنجر در اشعار اين شاعر آمده بنابرين سكوت او درباره رجال بعد از مختص الملك دليل آنست كه وي بعد از 521 زنده نبود و شايد پيش ازين تاريخ و پس از سال 518 درگذشته باشد و اينكه سنائي در دو بيت مذكور علت فوت او را تير خوردن از پادشاه دانسته است پس تا آخر عمر دچار رنج پيكان بوده و شايد از آسيب همان پيكان كه در سينه او پنهان بود درگذشته است و باين تقدير قول هدايت كه فوت معزي را سال 542 دانسته «4» اشتباه است. «5»
______________________________
(1)-
شكر يزدانرا كه از فر وزير شهرياربختم اندر راه مونس گشت و اندر شهريار
شكر يزدانرا كه از اقبال او كردم چو تيرقامتي همچون كمان كرده ز تير شهريار
مرده بودم شاه عيسيوار جانم بازدادنرم كرد آهن چو موم اندر برم داودوار
رنج زايل كرد دست روزگار از صدر منچون ببوسيدم مبارك دست صدر روزگار
صاحب عادل قوام الملك صدر الدين كه هستاز قوام الدين و فخر الملك شه را يادگار
اي خداوندي كه رحم تو بپيش زخم تيرپيش عمر من سپر شد گرد جان من حصار
عهد كرد ستم كه دست از جام ميدارم تهيكز پس تيمار يكسال است مغزم پرخمار
بسكه در آغاز كار از عمر ببريدم اميدعهد و پيمان بشكنم چون به شوم انجام كار
از همه چيزي مرا پرهيز كردن واجبستخاصه از چيزي كه با طبعم نباشد سازگار
تا كه باشد در برم پيكان مرا رنجوردانور نباشد بر كفم ساغر مرا معذور دار
(2)-
منت خدايرا كه بفر خدايگانمن بنده بيگنه نشدم كشته رايگان
منت خدايرا كه بجانم نكرد قصدتيري كه شه بقصد نينداخت از كمان
يك چند اگر ز رنج دلم بود دردمنديكسال اگر ز درد تنم بود ناتوان بقيه از حاشيه صفحه قبل
فرجام كار عاقبت خويش را سببفضل خداي دانم و فرّ خدايگان ***
گرچه دل و سينه كان گوهر دارمرخساره ز رنج هر دو چون زر دارم
كآن بسته زلف ماه دلبر دارموين خسته تير شاه سنجر دارم ***
گر سينه بخست شاه سنجر ما راكم نيست خمار عشق در سر ما را
گر دل بربود يار دلبر ما راپيكان بدل دلست در بر ما را
(3)-
موافقند بيك جاي پادشاه و وزيريكي معز الدين و يكي معين الدين و:
سيد دنيا معين دين پيغمبر كه هستهمچو داود پيمبر صاحب فصل الخطاب
(4)- مجمع الفصحا ج 1 ص 571
(5)- مرحوم مغفور استاد فاضل فقيد عباس اقبال آشتياني در مقدمه ديوان معزي درين باره شرحي مستوفي دارد كه خواننده براي تكميل اطلاع بايد از آن استفاده كند.
ص: 513
معزي يكي از چند شاعر بزرگ ايرانست كه همواره آنانرا در صف مقدم شاعران پارسيگوي قرار داده و باستادي و عظمت مقام ستودهاند. عوفي او را «سلطان جهان بيان و لشكركش امراء كلام و شهسوار ميدان فصاحت» خوانده و گفته است «شعر او عذب مطبوع و سليس مصنوع است. در نوبت بيان او طفل بلاغت بحد بلوغ رسيد و دايه قلم سياه پستان كه بر سر فطام فضل بود طفلان عهد را دگرباره سير شير كرد.»
شاعران معاصر يا بعد از معزي غالبا او را بلطيف طبعي و استادي ستودهاند چنانكه در شعر سنايي ديدهايم و درين بيت از سيد حسن غزنوي ميبينيم كه طبع معزي را ميزان بلاغت شمرده و گفته است:
در شعر همي زيادتي جويدبر طبع معزي خراساني و در اين بيت از مجير كه خود را هنگام مفاخرت معزي ثاني شمرده است:
در عهد تو معزي ثاني منم از آنكبر درگه تو دمدمه كوس سنجري است ليكن دو تن از گويندگان بزرگ ديگر زبان طعن در وي گشودهاند و از آندو يكي خاقاني است كه در دو بيت ذيل خود را بر او ترجيح نهاده و گفته است:
با شعر من حديث معزي فروگذاركاين ره سوي كمال برد آن بسوي نقص
ص: 514 چون بيشه ضمير من آتش دهد برونجان معزي آنجا معزي كشد برقص و اين جمله البته نتيجه مفاخره شاعر و كبريائي است كه خاقاني داشته و بهمان سبب هم خود را از عنصري برتر ميشمرده است.
ديگر انوري است كه شايد درين بيت:
كس دانم از اكابر گردنكشان نظمكاو را صريح خون دو ديوان بگردنست بمعزي نظر داشته است و اين دو ديوان را برخي ديوان ابو الفرج روني و مسعود سعد، و برخي ديوان فرخي و عنصري دانستهاند و گويا اين تعريض بسبب آن باشد كه معزي عدهيي از قصائد خود را از قصائد فرخي و عنصري استقبال كرده است.
خاصيت عمده شعر معزي سادگي آنست. معزي معاني بسيار را در الفاظ ساده و خالي از تكلف ادا ميكند و قوت طبع او درآوردن عبارات سهل و بدون تعقيد و ابهام از قديم مورد توجه ناقدان سخن بوده است. اگرچه در تغزلات و غزلهاي او طراوت تغزلهاي فرخي ديده نميشود ليكن بهرحال كوششي كه او در سرودن غزلهاي نغز بكار برده مسلما وسيله مؤثري در پيشرفت فن غزلسرايي شده است. بعضي از قصائد معزي كه ما بنقل آنها مبادرت خواهيم كرد افكار كاملا تازهيي نسبت به پيشينيان دارد و اين درجه ابتكار و علاقه او را بآوردن مضامين و مطالب بديع ميرساند. در شعر او فقط بمدح و غزل بازنميخوريم بلكه گاه از وعظ و اندرز و توحيد و حكمت هم اثري مييابيم.
معزي در تركيب الفاظ خيلي بيشتر از شاعران ديگر اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم تحت تأثير لهجه عمومي عصر خود قرار گرفته است و اگرچه در اين راه بانوري شاعر اواخر عهد خود نرسيده ليكن بيترديد مقدمه كار او و ديگر گويندگان قرن ششم را بميزان بسيار فراهم كرده است.
شماره ابيات موجود او بحدود 19000 ميرسد و طبع منقحي از آن با مقدمه و حواشي و فهارس بدست استاد دانشمند فقيد عباس اقبال آشتياني رحمة اللّه عليه بسال 1318 شمسي ترتيب يافت شامل 18623 بيت.
ممدوحان معزي تقريبا همه رجال دوره او از آغاز سلطنت ملكشاه تا اواسط عهد
ص: 515
سنجر بودهاند.
مرتبه و مقام اين شاعر در خدمت ملكشاه مانند عنصري در نزد محمود بود و كار او در خدمت اين سلطان بجايي رسيد كه هيچكس را از شاعران، بجز رودكي و عنصري، در خدمت سلاطين اين مرتبه حاصل نشده بود. عوفي گويد «... سه كس از شعرا در سه دولت اقبالها ديدند و قبولها يافتند چنانكه كس را آن مرتبه ميسر نبود.
يكي رودكي در عهد سامانيان و عنصري در دولت محموديان و معزي در دولت ملكشاه»
علاوه بر ملكشاه معزي پادشاهان و امراء ديگر سلجوقي و غيرسلجوقي را نيز مدح گفت مانند: بركيارق (485- 498) و محمد بن ملكشاه (498- 511) و ارسلان ارغو پسر الب ارسلان (كه بعد از ملكشاه از 485 تا 490 بر خراسان حكومت داشت) و سنجر (كه معزي در خدمت او حرمت وافر داشت و شاه او را در بزم خود نزديك تخت مينشاند و پدر ميخواند:
تا قيامت فخر من باشد كه اندر بزم خويشدر بر تختم نشاني و پدر خواني مرا و بتير همين سلطانست كه سينه معزي خسته شد).
ديگر از سلاطين زمان كه معزي آنانرا مدح كرد بهرام شاه بن مسعود غزنوي است (511- 552) و ديگر محمود بن محمد بن ملكشاه (511- 525) و ديگر اتسز بن محمد خوارزمشاه (521- 551) كه هنگام مسافرت معزي بخوارزم از يك فرسنگ بپرسش او آمده بود و شاعر خود درينباره گفته است:
تو گر درنگ نكردي و آمدي بشتابز بهر پرسش من نيمشب بيك فرسنگ
سزد كه بقعت خوارزم را نهم تفضيلچه بر نواحي روم و چه بر نواحي زنگ از اشعار اوست:
اي ساربان منزل مكن جز در ديار يار منتا يك زمان زاري كنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون كنم خاك دمن گلگون كنماطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتن
ص: 516 از روي يار خرگهي ايوان هميبينم تهيوز قد آن سرو سهي خالي هميبينم چمن
بر جاي رطل و جام مي گوران نهادستند پيبر جاي چنگ و ناي و ني آواز زاغست و زغن
از خيمه تا سعدي بشد وز حجره تا سلمي بشدوز حجله تا ليلي بشد گويي بشد جانم ز تن
نتوان گذشت از منزلي كآنجا نيفتد مشكلياز قصه سنگين دلي نوشين لبي سيمين ذقن
آنجا كه بود آن دلستان با دوستان در بوستانشد گرگ و روبه را مكان شد گور و كرگس را وطن
ابرست بر جاي قمر زهرست بر جاي شكرسنگست بر جاي گهر خارست بر جاي سمن
آري چو پيش آيد قضا مروا شود چون مرغواجاي شجر گيرد گيا جاي طرب گيرد شجن
كاخي كه ديدم چون ارم خرمتر از روي صنمديوار او بينم بخم ماننده پشت شمن
تمثالهاي بُلعجب چاك آوريده بيسببگويي دريدند اي عجب بر تن ز حسرت پيرهن
زينسان كه چرخ نيلگون كرد اين سراها را نگوندَيّار كي گردد كنون گرد ديار يار من
ياري برخ چون ارغوان حوري بتن چون پرنيانسروي بلب چون ناردان ماهي بقد چون نارون
نيرنگ چشم او فره برسيمش از عنبر زرهزلفش همه بند و گره جعدش همه چين و شكن
ص: 517 تا از بر من دور شد دل در برم رنجور شدمشكم همه كافور شد شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشتهام تخم صبوري كشتهاممانند مرغي گشتهام بريان شده بر بابزن
اندر بيابان سها كرده عنان دل رهادر دل نهيب اژدها در سر خيال اهرمن
گه با پلنگان در كمر گه با گوزنان در شمرگه از رفيقان قمر گه از نديمان پرن
پيوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلمبر بيسرا كي محملم در كوه و صحرا گامزن
هامونگذار و كوهوش دل بر تحمل كرده خوشتا روز هر شب باركش هر روز تا شب خاركن
چون باد و چون آتش روان در كوه و در وادي دوانچون آتش و خاك گران در كوهسار و در عطن
سياره در آهنگ او حيران ز بس نيرنگ اودر تاختن فرسنگ او از حد طائف تا ختن
گردون پلاسش بافته اختر زمامش تافتهوز دست و پايش يافته روي زمين شكل مجن
بر پشت او مرقد مرا وز گام او سؤدد مرامن قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن ***
چه گويي اندرين چرخ مدوركزو تابد همي مهر منور
وزو هر شب درفشانند تا روزهزاران جرم نوراني مدور
چه گويي اندرين اجناس مردمبتصويري دگر هريك مصور
ص: 518 يكي را از شقاوت داغ بر دليكي را از سعادت تاج بر سر
چه گويي اندرين دو مرغ پرّانهمهساله گريزان يك ز ديگر
يكي را از سياهي قيرگون باليكي را از سپيدي سيمگون پر
چه گويي اندرين سرگشته پيلانمعلق در هوا با كوس و تندر
گهي پاشنده بر كهسار كافورگهي بارنده در گلزار گوهر
چه گويي اندرين محراب موبدكه خوانندش همي رخشنده آذر
لطيفي چون گل و لاله كه او شدگل و لاله بر ابراهيم آزر
چه گويي اندرين سيماب روشنفروزنده همه گيتي سراسر
كه در دريا بزخم چوب موسييكي ديوار شد پرروزن و در
چه گويي اندرين پيك دوندهز حد باختر تا حدّ خاور
كه تخت مملكت را بود حمالبايام سليمان پيمبر
چه گويي اندرين تاريك مركزكزو خيزد نبات و گوهر و زر
گرفته صد هزاران كالبد رابدرد و داغ در آگوش و در بر
چه پنداري كه چنديني عجايببوصف اندر يك از ديگر عجبتر
شود بيصانعي هرگز مهيابود بيقادري هرگز مقدّر
كرا باشد چنين انديشه ممكنكرا باشد چنين گفتار باور
نه بيخلّاق باشد خلق عالمنه بينقاش باشد نقش دفتر
چو بنده عاجزست از پروريدنخداوندي ببايد بندهپرور
خداوندي نگهبان و نگهدارخداوندي توانا و توانگر
نه مصنوع و نه محدوث و نه محدثنه مأمور و نه مجبور و نه مجبر
نه اندر ذات او تأليف و تركيبنه اندر نعت او اعراض و جوهر
نه هرگز ملك او باشد معطلنه هرگز حكم او باشد مزور
ازو هر امتي را امر معروفوزو هر ملتي را نهي منكر
يكي از عدل او در چاه و زندانيكي از فضل او بر تخت و منبر
ص: 519 درآي از صحبت ميثاق آدمبرو تا نوبت ميعاد محشر
ببين تأثير او در شرق و در غربببين آثار او در بحر و در بر
حقيقتدان كه بيفرمان او نيستبعالم نقطهيي از نفع و از ضر
گواهي ده كه بيتقدير او نيستبگيتي ذرهيي از خير و از شر
ازو دور سپهر چنبري راهميگويي كه گيتي شد مسخر
درآرد قهر او روز قيامتسپهر چنبري را سر بچنبر
از آن روزي تفكر كن كه ايزدبحق باشد ميان خلق داور
چنان بايد كه تخمي كاري امروزكه آن روزت همه نيكي دهد بر
بتوفيق و بتأييد الهيمراد بندگان گردد ميسر
بود توفيق او را حمد واجببود تأييد او را شكر درخور ***
گفتم مرا سه بوسه ده اي ماه دلستانگفتا كه ماه بوسه كرا داد در جهان
گفتم فروغ روي تو افزون بود بشبگفتا بشب فروغ دهد ماه آسمان
گفتم بيك مكانت نبينم بيك قرارگفتا كه مه قرار نگيرد بيك مكان
گفتم كه از خط تو فغانست خلق راگفت از خسوف ماه بود خلق را فغان
گفتم چرا گشاده نداري دهان و لبگفتا كه مه گشاده ندارد لب و دهان
گفتم كه گلستان شگفتست بر رختگفتا شگفت باشد بر ماه گلستان
گفتم رخ تو راه قلندر بمن نمودگفتا كه ماه راه نمايد بكاروان
گفتم ز چهره تو تنم را زيان رسيدگفتا ز ماه تار قصب را بود زيان
گفتم عجب بود كه در آغوش گيرمتگفتا كه بس عجب نبود ماه در كمان
گفتم كه بر كف تو ستاره است جام ميگفتا كه با ستاره بود ماه را قران
گفتم قران ماه و ستاره بهم كجاستگفتا ببزمگاه وزير خدايگان ***
شب نمايد در صفت زلفين آن بت روي رامه نمايد در صفت رخسار آن دلجوي را
ص: 520 شب كجا جوشن بود كافور ديبارنگ رامه كجا مفرش بود زنجير عنبربوي را
بر زمين هركس خبر دارد كه ماه و آفتابسجده بردند از فلك ديدار آن بتروي را
برگذشت آن ماهپيكر گرد باغ و بوستانگرد رو اندر بعمدا تاب داده موي را
موي و روي او بباغ و بوستان تشوير دادسنبل و شمشاد را و لاله خود روي را
زلف و خالش را شناسد هركسي چوگان و گويدرخور آمد گوي چوگان را و چوگان گوي را
هر كجا باشد رخ و خطش نباشد بس عجبگر ندارد شوي زن را طاعت و زن شوي را
چونكه اندر خانه وصل آمد از كوي فراقدر گشاد اين خانه را و در ببست آن كوي را
او و من هر دو بمهر و دوستي يكتا دليمنيست راه اندر ميانه حاسد و بدگوي را ***
آن زلف نگر بر آن بر و دوشوان خط سيه بر آن بناگوش
هر دو شده پيش ماه و خورشيدماننده حاجيان سيهپوش
بيگرمي و بيفروغ آتشچون عنبر و مشك دوشبردوش
آن داده بعاشقان غم و دردوين برده ز عاقلان دل و هوش
سنبل خط و لاله رخ نگاريستآن ماه سمنبر گل آغوش
از سنبل اوست نوش من زهروز لاله اوست زهر من نوش
گويند كه ياد كن مر او راو اندر غم او مباش خاموش
گويم كه بحيله چون كنم يادآنرا كه نكردهام فراموش ***
صنما ما ز ره دورودراز آمدهايمبسر كوي تو با درد و نياز آمدهايم
گر ز نزديك تو آهسته و هشيار شديممست و آشفته بنزديك تو بازآمدهايم
آمدستيم خريدار مي و رود و سرودنه فروشنده تسبيح و نماز آمدهايم
يكزمان گرم كن از مستي ما مجلس خويشكه ز مستي بر تو گرم فراز آمدهايم
گرچه در فرقت تو زار و نزاريم چو شمعاز پي سوزش و از بهر گداز آمدهايم
بر اميد رخ زيباي تو هم با غم و رنجهمچنانست كه با شادي و ناز آمدهايم
ص: 521 دست ما گر بسر زلف درازت نرسدبا سر زلف تو از جور براز آمدهايم
بيني آن زلف دراز تو كه از راه درازما بنظاره آن زلف دراز آمدهايم
بود يكچند نشيب طلبت در ره مااز نشيب طلب اكنون بفراز آمدهايم
توشه و ساز ز ديدار تو خواهيم هميگر بديدار تو بيتوشه و ساز آمدهايم ***
گشادهروي و ميانبسته بامداد پگاهفروگذشت بكويم بتي بروي چو ماه
اگر ز مهر بود بامداد نور جهانز ماه بود مرا نور بامداد پگاه
مهي كه بود بقد سرو دلبران سرايبتي كه بود برخ ماه نيكوان سپاه
دو زلف چون دو شب و ماه در ميانه شبجبين چو مشتري و مشتري بزير كلاه
چمن ميان ز نخ ساخته ز سيم سپيدبگرد او دو رسن تافته ز مشك سياه
هر آينه كه ز مشك سيه رسن باشدهر آنگهي كه ز سيم سپيد باشد چاه
دو چشم داشت نژند آن ستمگر دلجويدو زلف داشت دوتا آن سمن بر دلحواه
چو عشق او دل مسكين من پرآتش كردفراق او نفسم سر كرد و عقل تباه
مگر كه كار فراقش فسون و جادويستكه باد سرد برآرد همي ز آتشگاه
اگر بعاشقي اندر دراز شد غم منغم دراز مرا شاعري كند كوتاه ***
سمن بري كه فسونگر شدست عبهر اوهمي خلد دل من عبهر فسونگر او
اگر خليدن و افسون نيايد از عبهرچرا خلنده و افسونگرست عبهر او
ز خط خويش همي بند جادوي سازددو زلف پرشكن جان فريب دلبر او
بمن نگه كن و بنگر كه بسته چون شدهامببند جادوي اندر ز بوي عنبر او
صنوبر است بقد آن نگار و طرفه بودصنوبري كه گل نسترن بود بر او
بتي كه در سر او هست بارنامه حسنز سوز عشق شدست اين دلم مسخّر او
نه بر مجازست اين سوز عشق در دل مننه بر محالست آن بارنامه در سر او
دلم ربود و بجان گر طمع كند چه كنمكه هست رخت دل من بجمله درخور او
ص: 522 چه آفتست كه از مادرش رسيد بمنمرا بكشت چو او را بزاد مادر او ***
شدست باغ پر از رشتهاي درّ خوشابشدست راغ پر از تودهاي عنبر ناب
بباغ و راغ مگر باد و ابر دادستندبتوده عنبر ناب و برشته درّ خوشاب
غراب رفت و تذرو آمد و شد اي عجبيزمين چو پرّ تذرو و هوا چو پرّ غراب
چمن شدست چو محراب و عندليب هميزبور خواند داودوار در محراب
هوا ز ابر چو پوشيد جوشن و خفتانز عكس خويش كمان كرد و بسدّين نشّاب «1»
ميان سبزه نگر برگ لاله نعمانميان لاله نعمان سرشكهاي سحاب
يكي چنانكه بزنگار برزني شنگرفيكي چنانكه بشنگرف برزني سيماب
سرشك ابر گلاب و شكوفه كافورستچو صندلست بجوي و بفرغر اندر آب
هنوز ناشده طبع جهان بغايت گرمچرا علاجش كافور و صندلست و گلاب
هميشود مطر اندر تراب مرواريدبفعل و طبع مگر چون صدف شدست تراب ***
در عشق توام اميد بهروزي نيستوز عهد شب وصال تو روزي نيست
از آتش تو دلم چرا ميسوزدچون هيچ ترا عادت دلسوزي نيست ***
چشمي دارم ز اشك پيمانه عشقجاني دارم ز سوز پروانه عشق
هر روز منم مقيم در خانه عشقهشيار همه جهان و ديوانه عشق ***
بر خاك سر كوي تو اي عشقپرستتنها نه منم فتاده شوريده و مست
چون من بسر كوي تو صد عاشق هستاز پاي بيفتاده و جان بر كف دست ***
آن زلف مشكبار بر آن روي چون بهارگر كوتهست كوتهي از وي عجب مدار
______________________________
(1)- نشّاب: تير
ص: 523 شب در بهار ميل كند سوي كوتهيآن زلف چون شب آمد و آن روي چون بهار
16- خيّام
خواجه امام، حجة الحق، حكيم ابو الفتح (يا: ابو حفص) عمر بن ابراهيم الخيّامي (الخيام، خيام) نيشابوري از حكما، و رياضيدانان و شاعران بزرگ ايران در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم است «1». بيهقي درباره او مينويسد كه «نيسابوري الميلاد و الآباء و الاجداد» بوده است. سال ولادت او معلوم نيست و ابتداي زندگي وي هم آشكار نيست. مرحوم عباس اقبال آشتياني در مقاله خود كه در مجله شرق دارد و در ذيل همين صحيفه بدان اشاره شده است ويرا از شاگردان ابن سينا دانسته و دلائلي درينباره اقامه كرده است. از جمله آن دلائل است يكي تصريح خيام در رساله كون و تكليف كه خيام آنرا بعربي در سال 473 در جواب يكي از شاگردان شيخ الرئيس بنام ابو نصر محمد بن عبد الرحيم نسوي نوشته بود. در آنجا چنين گفت:
«اين مسأله از مسائلي است كه اكثر مردم در آن متحير ماندهاند تا آنجا كه عاقلي نيست كه درين باب تحير او را بستوه نياورده باشد شايد من و معلم من افضل المتأخرين شيخ الرئيس ابو علي حسين بن عبد اللّه بن سيناي بخاري اعلي اللّه درجته كه درين خصوص امعان نظر كرديم ...»
اگر اين سخن خيام از مقوله اظهار ادب نباشد پس بايد وي در حدود 428 كه سال وفات بو عليست جوان پختهيي بوده و بنابرين ولادت او در اوايل قرن پنجم اتفاق افتاده باشد
______________________________
(1)- براي كسب اطلاع از احوال او رجوع شود به: تتمة صوان الحكمة ص 112- 117 و موارد ديگري از همان كتاب؛ تاريخ الحكماء شهرزوري؛ چهارمقاله چاپ ليدن ص 62- 64 و حواشي آن از مرحوم ميرزا محمد خان قزويني ص 209- 227 و مآخذ متعددي كه در همين صفحات از حواشي چهارمقاله نشان داده شده است؛ همين كتاب ص 310- 311؛ مجله شرق مقاله مرحوم عباس اقبال آشتياني بعنوان «راجع باحوال حكيم عمر خيام نيشابوري» ص 466- 485؛ تذكرة الشعراء دولتشاه سمرقندي چاپ هند ص 88؛ ج 2 از كتاب تاريخ ادبي ايران تأليف برون ترجمه امين الشواربي بعنوان تاريخ الادب في ايران من الفردوسي الي السعدي ص 236- 238 و ص 304- 321 و مراجعي كه در آن صفحات ذكر شده؛ تاريخ ادبيات آقاي دكتر رضازاده شفق چاپ تهران 1321 ص 162- 166؛ مقدمه رباعيات خيام تحقيق آقاي سعيد نفيسي و مقدمه رباعيات خيام از مرحوم ذكاء الملك فروغي و غيره و غيره ...
ص: 524
ولي با توجه بسنين وفاتي كه براي خيام ذكر شده قبول اين نظر دشوارست زيرا بايد نزد- يك يكصد و بيست سال عمر كرده باشد و حال آنكه در بيان احوال او هيچگاه بسن زياد و پيري خارق العادهيي اشاره نشده است.
قديمترين مأخذي كه در آن از خيام نامي آمده چهارمقاله نظامي عروضي است و خلاصه سخن نظامي درباره وي آنست كه بسال 506 در كوي بردهفروشان بلخ بخدمت خواجه امام عمر خيامي رسيد و در ميان مجلس عشرت از وي شنيد كه ميگفت «گور من در موضعي باشد كه هر بهاري شمال بر من گلافشان ميكند» و چون در سال 630 بنيشابور رسيد چند سال (يا چهار سال) بود كه از وفات او ميگذشت و نيز درباره اختيار او در نجوم حكايتي دارد.
بعد از نظامي عروضي، ابو الحسن علي بن زيد بيهقي، كه خود خيام را در ايام جواني ملاقات كرده بود، شرحي مفصل درباره خيام دارد. خلاصه سخن وي درباره خيام چنين است: الدستور الفيلسوف حجة الحق عمر بن ابراهيم الخيام در نيشابور ولادت يافته و نياكان او هم از آن شهر بودهاند و او خود تالي ابو علي در اجزاء علوم حكمت بود جز آنكه خويي تند داشت، ذكاي او چندان بود كه در اصفهان هفت بار كتابي را خواند و حفظ كرد و چون بنيشابور بازگشت آنرا املاء نمود و بعد از آنكه املاء او را با نسخه اصل مقابله كردند بين آنها تفاوت بسيار نديدند. وي در تصنيف و تعليم ضنّت داشت و من ازو تصنيفي نديدهام مگر كتابهاي: مختصر في الطبيعيات، رسالة في الوجود، رسالة في الكون و التكليف. خيام در لغت و فقه و تواريخ عالم بود و گويند كه امام عمر (يعني خيام) روزي بر شهاب الاسلام عبد الرزاق پسر فقيه اجل ابو القاسم عبد اللّه بن علي وزير سلجوقي و برادرزاده نظام الملك وارد شد. وزير با امام القراء ابو الحسن الغزّال نشسته بود و با يكديگر درباره اختلاف قراء در آيهيي از آيات قرآن سخن ميگفتند.
چون خيام درآمد شهاب الاسلام گفت اينك مرد خبيري را يافتهايم! آنگاه از امام پرسيد و او وجوه اختلاف قراء و علل هريك از آنها را در مورد آيه مذكور بگفت و قرائتهاي شاذ و علل آنها را ذكر كرد و يك وجه را بر ساير وجوه برتري داد. اما در اجزاء
ص: 525
حكمت از رياضيات و معقولات آگاهترين كسان بود، روزي امام حجة الاسلام محمد الغزالي نزد او رفت و ازو سؤالي در تعيين يك جزء از اجزاء قطبي فلك كرد. امام عمر در جواب او سخن را بدرازا كشاند ليكن از خوض در موضع نزاع خودداري كرد، و اين خوي خيام بود، و بهرحال سخن او چندان طول كشيد تا نيمروز فرارسيد و مؤذّن بانگ نماز درداد. امام غزالي گفت: «جاء الحق و زهق الباطل!» و از جاي برخاست.
روزي در ايام كودكي سنجر كه ويرا آبله دريافته بود، امام عمر بخدمت او رفت و بيرون آمد. وزير مجير الدوله از وي پرسيد: او را چگونه يافتي و بچه چيز علاجش كردهاي؟ امام گفت: اين كودك مخوف است! خادم حبشي اين سخن را بشنود و بسلطان رساند. چون سلطان از آبله برست بغض امام عمر را بسبب آن سخن در دل گرفت و هيچگاه دوستش نميداشت در صورتيكه سلطان ملكشاه او را در مقام ندما مينشاند و خاقان شمس الملوك در بخارا بسيار بزرگش ميداشت و خيام با او بر تخت مينشست.
آنگاه بيهقي حكايتي از امام عمر مربوط بروزي كه در خدمت ملكشاه نشسته بود و همچنين داستان نخستين ملاقات خود را با خيام و دو سؤالي كه خيام درباره يكي از ابيات حماسه و يك موضوع رياضي ازو كرده بود، ميآورد و ميگويد: داماد خيام امام محمد البغدادي برايم حكايت كرده است كه خيام با خلالي زرّين دندان پاك ميكرد و سرگرم تأمل در الهيات شفا بود، چون بفصل واحد و كثير رسيد خلال را ميان دو ورق نهاد و وصيت كرد و برخاست و نماز گزارد و هيچ نخورد و هيچ نياشاميد و چون نماز عشاء بخواند بسجده رفت و در آن حال ميگفت: خدايا بدان كه من ترا چندانكه ميسر بود بشناختم، پس مرا بيامرز! زيرا شناخت تو براي من بمنزله راهيست بسوي تو! و آنگاه بمرد.
شهرزوري بر آنچه بيهقي آورده مطلب تازهيي اضافه نميكند و تنها در پايان سخن خود گويد او را اشعار نيكويي بپارسي و تازي است.
قفطي در اخبار الحكما عمر خيام را امام خراسان دانسته و مطلب تازهيي كه در حال او آورده آنست كه وي بتعليم علوم يونان اشتغال داشت و معلمين را از راه تطهير
ص: 526
حركات بدني و تنزيه نفس انساني بر طلب واحد تحريض ميكرد. بهمين سبب متأخرين صوفيه با توجه بچيزي از ظواهر شعر او خواستهاند او را بطريقه خود نسبت دهند و آن اشعار را در مجالس خود بخوانند، و حال آنكه باطن آنها بمنزله مارهاي گزندهيي براي شريعت است. چون اهل زمان بر دين او طعن زدند بر جان خود بيمناك شد و عنان زبان و قلم را از گفتار بكشيد ... «1»
زكريا بن محمود قزويني «2» داستاني از مخالفت فقها را با خيام آورده و گفته است يكي از آنان هر روز صبح پيش از برآمدن آفتاب نزد او ميرفت و درس حكمت ميخواند و چون بميان مردم ميآمد از او ببدي ياد ميكرد. عمر خيام يكبار چند تن را با طبل و بوق در خانه خود پنهان كرد. چون فقيه بعادت خود بخانه وي آمد فرمان داد تا طبلها و بوقها را بصدا درآوردند. مردم از هر سوي در خانه او گرد آمدند. عمر گفت:
«اي مردم نيشابور اين فقيه شماست كه هر روز در همين هنگام نزد من ميآيد و درس حكمت ميآموزد و آنگاه پيش شما از من بنحوي كه ميدانيد ياد ميكند. اگر من همان باشم كه او ميگويد پس چرا از من علم ميآموزد و اگر چنين نيست پس چرا از استاد خود ببدي ياد ميكند!»
از جمله مطالبي كه در كتب بعدي درباره خيام آمده داستان مجعول دوستي خيام و حسن صباح و خواجه نظام الملك از اوان كودكي و همدرسي نزد يك استاد است كه نخست از كتاب سرگذشت سيدنا در كتاب جامع التواريخ رشيد الدين فضل اللّه نقل شده و از آن كتاب بكتب ديگري از قبيل تاريخ گزيده و روضة الصفا و حبيب السير و تذكره دولتشاه راه جسته است. اگرچه اين هر سه بزرگ معاصر يكديگر بودهاند ليكن تصور همشاگردي آنان بعيد بنظر ميآيد زيرا وفات خيام چنانكه خواهيم گفت در حدود سال هاي 509 يا 517 يا سنين ديگر است كه ذكر كردهاند و وفات حسن صباح در سال 518 اتفاق افتاده و اگر اين سه در كودكي با نظام الملك در نزديك استاد درس ميخواندند
______________________________
(1)- اخبار الحكما چاپ لايپزيگ ص 243- 244
(2)- آثار البلاد و اخبار العباد طبع و وستفلد ص 318
ص: 527
ميبايست با وزير سلجوقيان همسال باشند و چون خواجه بسال 408 ولادت يافته بود پس ناگزير سن دو همدرس او هنگام وفات ميبايست بقريب يكصد و بيست رسيده باشد و چنين امر غريب الاتفاقي در شرح حال اين دو بزرگ بنظر نرسيده است.
خلاصه سخن درباره خيام آنست كه وي از مشاهير حكما و منجمين و اطبا و رياضيان و شاعران بوده است. معاصران او ويرا در حكمت تالي بو علي ميشمردند و در احكام نجوم قول او را مسلم ميداشتند و در كارهاي بزرگ علمي از قبيل ترتيب رصد و اصلاح تقويم و نظاير اينها بدو رجوع ميكردند «1». براي حكيم سفرهايي بسمرقند و بلخ و هرات و اصفهان و حجاز ذكر كرده و گفتهاند كه با همه فرزانگي مردي تندخوي بود و بسبب تفوّه بحقايق و اظهار حيرت و سرگشتگي در حقيقت احوال وجود و ترديد در روزشمار و ترغيب باستفاده از لذائذ موجود و حال، و امثال اين مسائل كه همه خارج از حدود ذوق و درك مردم ظاهربين است، مورد كينه علماء ديني بود.
درباره او گفتهاند كه در تعليم و تصنيف ضنّت داشت. ضنّت در تأليف نسبت بيمعنايي بنظر ميآيد، ولي بخل در تعليم شايد بر اثر آن بود كه حكيم شاگردي كه شايسته درك سخنان او باشد نمييافت.
وفات خيام را غالبا در سنين 509 (روايت تاريخ الفي) و 517 نوشتهاند. نظامي عروضي چنانكه ديدهايم او را بسال 506 (ستّ و خمسمأئة) بشهر بلخ در كوي برده- فروشان در سراي امير ابو سعيد جرّه ملاقات كرده بود «2» و بنابرين خيام تا سال 506 زنده بود. عروضي در دنبال سخنان خود آورده است كه چون بسال 530 بنشابور رسيد چهار (ن: چند) سال بود تا آن بزرگ روي در نقاب خاك كشيده بود. اگر بنقل بعضي از نسخ كه «چهار سال» ضبط كردهاند اعتماد كنيم وفات استاد در حدود 526 يا 527 اتفاق افتاده بود و اگر چند سال صحيح باشد بايد در يكي از سنين بين 506 و 530 فوت كرده باشد. مرحوم عباس اقبال آشتياني در تحقيقي كه درباره احوال خيام كرده سال 517 را
______________________________
(1)- كامل التواريخ ابن اثير حوادث سال 467
(2)- چهارمقاله ص 62- 63
ص: 528
صحيحترين قول درباره سال وفات خيام شمرده است «1».
خيام اشعاري بپارسي و تازي و كتابهايي بدين دو زبان دارد. از آثار علمي او پيش ازين در فصل علوم عقلي سخن گفتهايم و هنگام تحقيق در نثر فارسي اين دوره، نامي از كتب منثور فارسي او هم بميان خواهد آمد. در اينجا بايد درباره رباعيات خيام مختصري بگوييم:
درباره رباعيات خيام تحقيقات فراواني بزبان فارسي و زبانهاي ديگر صورت گرفته است. استقبال بينظيري كه از خيام و افكار او در جهان شده باعث گرديده است كه اين رباعيات ببسياري از زبانها ترجمه شود و بسي از اين ترجمهها با تحقيقاتي درباره احوال و آثار و افكار خيام همراه باشد. خاورشناسان نيز در اين باب تحقيقات مختلف دارند «2». تحقيق مفصل و پردامنه درباره رباعيات خيام و نسخ مختلف قديم و جديد آنها و اينكه كداميك از آنهمه رباعيات كه بخيام نسبت ميدهند اصلي است و كدام منسوب و غيراصلي، در اين مختصر ممكن نيست و بايد بتحقيقاتي كه بهمين منظور شده است مراجعه كرد. بعضي از رباعيات خيام يا منسوب بدو منشاء افسانهايي شده است و سبب شهرتي كه رباعيهاي فلسفي او هم از روزگار شاعر حاصل كرده بود، بسياري از رباعيهاي فلسفي ديگر شاعران پارسيگوي بوي نسبت داده شده است و بهمين سبب است كه هرچه بدورههاي اخير نزديك شويم عدد رباعيات منسوب بخيام بيشتر ميشود. اما رباعيهايي كه در كتب قديم از قبيل مرصاد العباد، و جهانگشاي جويني، و تاريخ گزيده، و مجموعه نزهة المجالس كه بسال 731 نوشته شده و نسخهيي از آن در كتابخانهاي استانبول موجود است، و مجموعه مونس الاحرار كه بسال 731 استنساخ شده، و جنگي كه بسال 750 ترتيب يافته و در كتابخانه مجلس موجود است، و يك مجموعه كهن ديگر از همان كتابخانه
______________________________
(1)- مجله شرق مقاله مرحوم عباس اقبال «راجع باحوال حكيم عمر خيام نيشابوري» ص 486- 478.
(2)- از جمله اين تحقيقات است:Recherches sur les Rubaiats d'Omar Khayam از كريستن سن و تحقيقات مشهور ژوكوفسكي مستشرق قديم روسي و تحقيق عميق دكتر فريدريك روزن در مقدمه رباعيات او كه بسال 1304 هجري شمسي در برلين طبع شده است.
از جمله تحقيقات خوبي كه بزبان فارسي در اين باب شده يكي تحقيقات آقاي سعيد نفيسي در مقدمه رباعيات خيام و ديگر تحقيقات مرحوم محمد علي فروغي و مرحوم دكتر غني در مقدمه رباعيات خيام چاپ تهران سال 1321 است.
ص: 529
بسال 750 ترتيب يافته و در كتابخانه مجلس موجودست، و يك مجموعه كهن ديگر از همان كتابخانه، مجموعا 57 رباعي است. دو مرحوم مغفور محمد علي فروغي و دكتر قاسم غني در مقدمهيي كه بر مجموعهيي از رباعيات خيام نوشتهاند بر روي هم 66 رباعي را مسلما و بيقين از خيام شمردهاند و با توجه بسبك اين رباعيها از مجموع رباعياتي كه باسم خيام شهرت يافته 178 رباعي را از او دانسته و طبع كردهاند.
رباعيهاي خيام بسيار ساده و بيآرايش و دور از تصنع و تكلف و با اينحال مقرون بكمال فصاحت و بلاغت و شامل معاني عالي و جزيل در الفاظ موجز و استوارست. در اين رباعيها خيام افكار فلسفي خود را كه غالبا در مطالبي از قبيل تحير يك متفكر در برابر اسرار خلقت و تأثر از ناپيدايي سرنوشت آدميان است، بيان ميكند. او براي آدميان بازگشتي را كه اهل اديان معتقدند، قائل نيست و چون فناي فرزندان آدم را از مصائب جبرانناپذير ميشمارد، ميخواهد اين مصيبت آينده را با استفاده از لذات آني جبران كند.
اين رباعيها را خيام غالبا در دنبال تفكرات فلسفي خود سروده و قصد او از ساختن آنها شاعري و درآمدن درزيّ شعرا نبوده و بهمين سبب وي در عهد خود شهرتي در شاعري نداشته و بنام حكيم و فيلسوف شناخته ميشده است و بس.
اما بعدها كه رباعيهاي لطيف فيلسوفانه وي شهرتي حاصل كرد نام او در شمار شاعران درآمد و بيشتر درين راه مشهور گرديد و طريقه او مقبول بعضي از شاعران قرار گرفت و بسياري از آثار آنان در شمار گفتههاي خيام درآمد و رباعيهاي فيلسوفانه معدود او فزوني يافت و همچنانكه ديدهايم در نسخ اخير بالغ بر چند صد رباعي گرديد.
بخيام اشعار ديگري غير از رباعيات نيز نسبت دادهاند و از آنجمله اين ابيات عربيست:
زجّيت دهرا طويلا في التماس اخيرعي و دادي اذا ذو خلّة خانا
فكم الفت و كم آخيت غير اخو كم تدّلت؟؟؟ بالا خوان اخو انا
و قلت للنفس لمّا عزّ مطلبهاباللّه لا تألفي ما عشت انسانا **
العقل يعجب في تصرّفهممّن علي الايام يتّكل
ص: 530 فنوالها كالرّيح منقلبو نعيمها كالظّل منتقل قصيده ذيل را آقاي مجتبي مينوي استاد دانشگاه تهران در آخر نسخهيي از ربابنامه سلطان ولد پسر مولوي كه در موزه قونيه محفوظست، و قبل از سال 704 كتابت شده، بنام خيام يافته است «1»:
رهي نمود مرا راست سوي آب حياتشبي بشهر ري اندر مفلسفي ز قضات
نخست گفت كه از كردگار دانشخواهاگر بخواني بر آسمان بشب دعوات
حيات خويش بر آنگونه بيقرار مكنكه بر تو زار بگريد پس از حيات ممات
تو در ترازوي محشر نشستهاي و هنوزدل تو منتظر حشر و قصه عرصات
و گر غرض ز صلات و صيام فرمانستتو سر مپيچ ز فرمان صوم و ورد صلات
و گر ز حكمت كار صلات بيخبريتو گر صلاتپرستي بود صلات تولات
براه حجّ شتابي و مال صرف كنيز راه دور همي تا برآوري حاجات
نخست قاضي حاجات را طلب پس حجنخست معرفت نفس جوي پس عرفات
تو مايه همه اشيائي ارچه يك چيزيچنانكه صورت آحاد مايه عشرات از رباعيات اوست:
چون عهده نميشود كسي فردا راحالي خوشدار اين دل پرسودا را
مينوش بماهتاب اي ماه كه ماهبسيار بتابد و نيابد ما را **
در دايرهيي كآمدن و رفتن ماستآنرا نه بدايت نه نهايت پيداست
كس مي نزند دمي درين عالم راستكاين آمدن از كجا و رفتن بكجاست **
هر ذره كه بر خاك زميني بودستخورشيد رخي زهره جبيني بودست
گرد از رخ نازنين بآزرم فشانكآن هم رخ و زلف نازنيني بودست **
______________________________
(1)- مجله دانشكده ادبيات شماره 2 سال 4
ص: 531 ابر آمد و باز بر سر سبزه گريستبيباده گلرنگ نميبايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشاگه ماستتا سبزه خاك ما تماشاگَهِ كيست **
اي آمده از عالم روحاني تفتحيران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مي خور چو نداني از كجا آمدهايخوش باش نداني بكجا خواهي رفت **
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفتكس نيست كه اين گوهر تحقيق بسفت
هركس سخني از سر سودا گفتندزان روي كه هست كس نميداند گفت **
اين يك دو سه روزه نوبت عمر گذشتچون آب بجويبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز فراياد نگشتروزي كه نيامدست و روزي كه گذشت **
بر چهره گل نسيم نوروز خوشستدر صحن چمن روي دلافروز خوشست
از دي كه گذشت هرچه گويي خوش نيستخوش باش وز دي مگو كه امروز خوشست **
پيش از من و تو ليل و نهاري بودستدر هر قرني بزرگواري بودست
هرجا كه قدم نهي تو بر روي زمينآن مردمك چشمنگاري بودست **
اجزاي پيالهيي كه درهم پيوستبشكستن آن روا نميدارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سردستبر مهر كه پيوست و بكين كه شكست **
دارنده چو تركيب طبايع آراستاز بهر چه او فگندش اندر كم و كاست
گر نيك آمد شكستن از بهر چه بودور نيك نيامد اين صور عيب كراست **
ص: 532 درياب كه از روح جدا خواهي رفتدر پرده اسرارِ فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از كجا آمدهايخوش باش نداني بكجا خواهي رفت **
فصل گل و طرف جويبار و لب كشتبا يك دو سه اهل و لعبتي حورسرشت
پيش آر قدح كه بادهنوشان صبوحآسوده ز مسجدند و فارغ ز كنشت **
گويند كسان بهشت با حور خوشستمن ميگويم كه آب انگور خوشست
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بداركآواز دهل شنيدن از دور خوشست **
مهتاب بنور دامن شب بشكافتمي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت
خوش باش و مينديش كه مهتاب بسياندر سر خاك يكبيك خواهد تافت **
مي خوردن و شاد بودن آيين منستفارغ بودن ز كفر و دين دين منست
گفتم بعروس دهر كابين تو چيستگفتا دل خرم تو كابين منست **
اين كوزه كه آبخواره مزدوريستاز ديده شاهي و دل دستوريست
هر كاسه مي كه در كف مخموريستاز عارض مستي و لب مستوريست **
مي لعل مذابست و صراحي كانستجسم است پياله و شرابش جانست
آن جام بلورين كه ز مي خندانستاشكي است كه خون دل در او پنهانست **
مي نوش كه عمر جاوداني اينستخود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمستخوش باش دمي كه زندگاني اينست **
ص: 533 نيكي و بدي كه در نهاد بشر استشادي و غمي كه در قضا و قدرست
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقلچرخ از تو هزار بار بيچارهترست **
چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخپيمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ
مي نوش كه بعد از من و تو ماه بسياز سلخ بغره آيد از غرّه بسلخ **
آنانكه محيط فضل و آداب شدنددر جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برونگفتند فسانهييّ و در خواب شدند **
تا راه قلندري نپويي نشودرخساره بخون دل نشويي نشود
سودا چه پزي تا كه چو دلسوختگانآزاد بترك خود نگويي نشود **
اين قافله عمر عجب ميگذرددرياب دمي كه از طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوريبيش آر پياله را كه شب ميگذرد **
هرگز دل من ز علم محروم نشدكم ماند ز اسرار كه مفهوم نشد
هفتاد و دو سال فكر كردم شب و روزمعلومم شد كه هيچ معلوم نشد **
در دهر چو آواز گل تازه دهندفرماي بتا كه مي باندازه دهند
از حور و قصور و وز بهشت و دوزخفارغ بنشين كه آن بر آوازه دهند **
يك قطره آب بود و با دريا شديك ذره خاك با زمين يكتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيستآمد مگسي پديد و ناپيدا شد **
ص: 534 ز آوردن من نبود گردون را سودوز بردن من جاه و جمالش نفزود
وز هيچ كسي نبود و گوشم نشنودكآوردن و بردن من از بهر چه بود **
اي دل غم اين جهان فرسوده مخوربيهوده نهاي غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديدخوش باش غم بوده و نابوده مخور **
وقت سحرست خيز اي مايه نازنرمكنرمك باده خور و چنگ نواز
كآنها كه بجايند نپايند بسيز آنها كه شدند كس نميآيد باز **
از جمله رفتگان اين راه درازبازآمده كيست تا بما گويد راز
پس بر سر اين دوراهه آز و نيازتا هيچ نماني كه نميآيي باز **
جامي است كه عقل آفرين ميزندشصد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزهگر دهر چنين جام لطيفميسازد و باز بر زمين ميزندش **
هريك چندي يكي برآيد كه منمبا نعمت و با سيم و زر آيد كه منم
چون كارك او نظام گيرد، روزيناگه اجل از كمين درآيد كه منم! **
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورميا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردماكنون كه تو بر دلم نشستي نخورم **
يك روز ز بند عالم آزاد نيميك دم زدن از وجود خود شاد نيم
شاگردي روزگار كردم بسياردر كار جهان هنوز استاد نيم **
ص: 535 ماييم كه اصل شادي و كان غميمسرمايه داديم و نهاد ستميم
پستيم و بلنديم و فزونيم و كميمآيينه زنگ خورده و جام جميم **
دشمن بغلط گفت كه من فلسفيمايزد داند كه آنچه او گفت نيم
ليكن چو درين غم آشيان آمدهامآخر كم از آنكه من بدانم كه كيم **
چون حاصل آدمي در اين شورستانجز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرمدل آنكه زين جهان زود برفتو آسوده كسي كه خود نيامد بجهان **
از دي كه گذشت هيچ ازو ياد مكنفردا كه نيامدست فرياد مكن
بر نامده و گذشته بنياد مكنحالي خوش باش و عمر بر باد مكن **
خوش باش كه پختهاند سوداي تو ديفارغ شدهاند از تمناي تو دي
قصه چه كنم كه بيتقاضاي تو ديدادند قرار كار فرداي تو دي **
بر شاخ اميد اگر بري يافتميهم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند ز تنگناي زندان وجودايكاش سوي عدم دري يافتمي **
اي آنكه نتيجه چهار و هفتيوز هفت و چهار دايم اندر تفتي
مي خور كه هزار بار بيشت گفتمباز آمدنت نيست چو رفتي رفتي
17- عمعق
امير الشعرا ابو النجيب شهاب الدين عمعق بخارايي از استادان بنام ماوراء النهر در اوايل قرن ششم هجري است. كنيه او را بلوشه بنقل از يك مجموعه قصائد عمعق و سوزني و وطواط و فلكي، گردآورده تقي الدين محمد الحسيني، «نجيب الدين» نوشته است «1» و عوفي او را تنها، شهاب الدين عمعق البخاري
______________________________
(1)-
E. Blochet, Catalogue des manuscrits persans, t. 3, p. 49 ص: 536
ناميده «1». عنوان امير الشعرايي او را كه در دستگاه خاقانيان داشته است، نظامي عروضي نقل كرده و بهمين سبب او را يكبار «امير عمعق» ناميده است «2».
تخلص او را برخي «عميق» يا «عميقي» دانستهاند و در مقدمهيي كه بر ديوان عمعق چاپ تبريز نگاشته شده بهمين عقيده رفته و استدلالا بنسخه بهارستان جامي كه بوسيله «شمعي» ترجمه شده و تاريخ كتابت آن 1034 است استشهاد كردهاند.
چه در آنجا بجاي عمعق نوشته است «عميقي رحمه اللّه».
علت اصلي اين اشتباه نيافتن معنايي براي كلمه «عمعق» است كه واقعا بيمعني است ليكن بسبب روشن نبودن معني «عمعق» نميتوان قولي را كه صاحب مقدمه ديوان چاپي عمعق بر آن رفته است، پذيرفت زيرا اولا همه تذكرهنويسان و صاحبان كتب ادبي «لقب شعري» او را «عمعق» نوشتهاند و ثانيا معاصران او هم نام ويرا بهمين گونه در اشعار خود آوردهاند چنانكه آنرا بهيچروي نميتوان «عميق» يا «عميقي» قرائت كرد مثلا در اين دو بيت از انوري:
سواد نظم مرا گر شود ز آب گذركنند فخر رشيدي و صابر و عمعق
* هم بر آنگونه كه استاد سخن عمعق گفتخاك خونآلود اي باد باصفاهان بر اشكالي را كه مهمل بودن كلمه «عمعق» بميان ميآورد، ضبط ديگري از اين كلمه يعني «عمعق» كه بمعني مرغي هشيار است «3»، برطرف ميكند. اين ضبط را در نسخهيي خطي از ديوان سوزني ديدهام كه در كتابخانه مدرسه سپهسالار مضبوطست. سوزني در قصيدهيي گفته است:
من آنكسم كه چو كردم بهجو گفتن رايهزار منجيك از پيش من كم آرد پاي
خجسته خواجه نجيبي، خطيري و طيّانقريع و عقعق و وكاك و فرد يافه دراي
اگر بعهد منندي و در زمانه منمراستي ز ميانشان همه براي و دراي (كذا)
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 181
(2)- چهارمقاله ص 46
(3)- چنانكه در اين مصراع از لامعي ميبينيم:
هشيارتر ز عقعق و چابكتر از زغن ص: 537
و اگر اين ضبط درست باشد بايد چنين پنداشت كه تخلص شاعر در اصل عقعق بوده و بعد بر اثر اشتباه نسّاخ بصورت متداول در دواوين و تذكرهها و كتب ادب، يعني عمعق درآمده و بهمين نحو شهرت يافته است.
همچنانكه گفتيم عمعق در دربار خضر خان بن ابراهيم بامير الشعرا ملقب بوده و امين احمد رازي ويرا «سلطان العلما» نيز خوانده «1» و هم در شرح احوالش شايد بهمين مناسبت نوشته است كه عمعق «بر سرير فصاحت سلطان بود» ولي شايد اين لقب در شمار عناويني باشد كه تذكرهنويسان براي شاعران ذكر ميكنند و معمولا نماينده احترام نويسنده بآنانست نه دليل وجود فعلي آن.
مولد عمعق بخاراست و گذشته از آنكه تذكرهنويسان در اين باب متفق القولند از بعضي ابيات شاعر نيز برميآيد كه وي از اهل بخارا بود چه نسبت باين شهر كمال اشتياق را اظهار ميكند و در يكي از قصائد خويش چون دلسوختگان و مهجوران بخارا را از دور و گويا از سمرقند درود و سلام ميفرستد و ميستايد «2».
وي بعد از مهارت در شعر و ادب از بخارا بسمرقند رفت و بدربار آل خاقان راه يافت و از اين غربت و فراق وطن بشرف و افتخار رسيد «3».
عمعق از دولت آل خاقان «حظي تمام گرفته و تجملي قوي يافته، چون غلامان ترك و كنيزكان خوب و اسبان راهوار و ساختهاي زر فاخر و ناطق و صامت فراوان، و در مجلس پادشاه عظيم محترم بود، بضرورت ديگر شعرا را خدمت او هميبايست كردن ...» «4».
از بازماندگان شاعر در تذكرهها «حميدي» نامي را ذكر كرده و گفتهاند
______________________________
(1)- تذكره هفتاقليم در ضمن فهرست اسامي شعرا و در شرح حال عمعق.
(2)-
... كه رويرا ببخارا نهاد و گفت بمهرايا بخارا بر تو درود باد و سلام
بدست دولت و اقبال و اتفاق قضاهميشه خرم و آباد بادي و پدرام
چنين شنيدم كاندر كتابها لقبتمدينة المحفوظ است و قبة الاسلام
نسيم باد تو مشك است و آب ابر تو شيرهوات كان مرادست و خاك معدن كام ...
(3)-
مرا اگر نبدي غربت و فراق وطنكجا بدي شرف خدمت عماد دول
(4)- چهارمقاله ص 46
ص: 538
پسر عمعق بود. هدايت او را «حميد الدين» نيز خوانده است «1» و آذر گويد كه عمعق در آخر عمر خود منزوي شد و حميدي، پسرش را عوض خود بمجلس سلاطين فرستادي» «2» و هدايت مينويسد كه سنجر مرثيهيي براي دختر خود از عمعق خواست و او «مرثيهيي گفت و بجهت ضعف پيري با حميدي پسر خود فرستاد». اين حميدي را چنانكه بعد خواهيم ديد با سوزني مهاجات بود.
بعضي از تذكرهنويسان مانند آذر نوشتهاند كه: «گويند عمعق صد سال متجاوز عمر كرده و در آخر عمر منزوي شد». وفات او را هدايت در سال 542 نگاشته است و صادق بن صالح در شاهد صادق در سال 551 و تقي الدين كاشي در 543 ميداند. قول صادق مردود است چه عروضي در چهارمقاله كه در حدود سال 550 نوشته است از عمعق چون رفتگان سخن ميگويد «3» و از اينروي نميتوان عمعق را در 551 زنده پنداشت و بايد قول تقي الدين يا هدايت را بصحت نزديكتر شمرد يعني وفات او را در 542 يا 543 دانست.
عمر عمعق را چنانكه ديديم متجاوز از صد سال نوشتهاند و اگرچه درين باب اطلاع كاملي نداريم ولي با قرائني كه در دست است ميتوان اين قول را باور داشت زيرا قديمترين خان از ملوك خانيه كه عمعق ستوده است، شمس الملك نصر بن ابراهيم است كه در سال 460 بسلطنت نشست و اگر عمعق را در ابتداي سلطنت شمس الملك مثلا بيست ساله بدانيم بايد ولادت او در حدود سال 440 اتفاق افتاده باشد و بدين ترتيب در سال 542 يا 543 تقريبا 102 يا 103 سال داشت.
عمعق با پادشاهان ذيل معاصر و مداح آنان بوده است:
ابو الحسن شمس الملك نصير الدوله ناصر الدين نصر بن طمغاج خان ابراهيم بن نصر كه در 460 بسلطنت نشست و بنقل زامبور در 472 درگذشت «4» ولي دلايلي در دست
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 197
(2)- آتشكده چاپ بمبئي ص 322
(3)- و مثلا مينويسد: «امير عمعق امير الشعرا بود و از آن دولت حظ تمام گرفته ...»
(4)-
Zambaur, Manuel de genealogie et de chronologie pour l'his toire de l'Iran Hanovre, 1927, p. 207. ص: 539
است كه او قبل از 471 فوت كرد «1». ديگر خضر خان بن ابراهيم كه عمعق در خدمت او صلتهاي گران مييافت و تشريفهاي فاخر داشت.
از پادشاهان ديگر ايلك خاني عمعق با احمد خان بن خضر خان (473- 482) و محمود خان بن شمس الملك نصر (كه در 488 بسلطنت نشست) و ركن الدين ابو المظفر طمغاج خان مسعود بن حسن (488- 490 يا 494) و قدر خان جبرئيل بن عمر بن احمد (490- 495) و ارسلان خان محمد بن سليمان (495- 524) و ابو المعالي حسن تكين قلج طمغاج بن علي بن داود (524- 526) و ركن الدين محمود بن محمد بن سليمان خواهرزاده و دست نشانده سنجر (526- 557) معاصر بود. عمعق از سلاجقه با سنجر رابطه داشته و در دوره همين سلطان در خراسان مشهور بوده است و همين شهرت باعث شد كه چون دختر سنجر ماه ملك خاتون زن محمود بن محمد بن ملكشاه، در سال 524 بنقل ابن اثير مرد، بقول دولتشاه و هدايت، سنجر او را از ماوراء النهر طلبيد تا مرثيه خاتون گويد.
از شاعران ماوراء النهر عمعق با سيد الشعرا رشيدي سمرقندي در دربار آل خاقان بسر ميبرد و داستان مناقشه اين دو شاعر مشهورست «2».
انوري شاعر معاصر عمعق باستادي او در شعر مقرّ بوده و او را استاد سخن خوانده است و در پايان قصيدهيي كه در صفت خرابي خراسان از دست غزان سروده گفته است:
هم بدانگونه كه استاد سخن عمعق گفتخاك خونآلود اي باد با صفاهان بر عمعق از علوم متداوله عصر خود آگاه بود. قصائد او كه مشحون بانواع صنايع است خود دليل واضحي است بر اطلاع كامل او از علوم و فنون ادبي. علاوه برين از اشعار او دلايلي درباره اطلاع وي از فلسفه و علوم بدست ميآيد «3». عمعق در قصائد خود
______________________________
(1)- رجوع شود به مقاله عمعق بخارايي بقلم نگارنده، مجله مهر، سال سوم ص 289
(2)- چهارمقاله ص 46- 47
(3)-
كند گر تموج هيولاي اوليتلاطم نمايد مزاج از طبايع
ور از نفس كل عقل كلي شكيبدبرافتد ز اوتاد رسم صنايع
سپهر ملاعب بساط مزورچو برچيند افراد گردند ضايع
ص: 540
گاه متمايل بصنعت است و بقول عوفي آنچه از شعر او «مصنوعست جمله استادان را در حيرت افگنده است» و قصيدهيي را كه موي و مور در هر مصراع آن تضمين شده است در درجهيي قرار ميدهد كه كس پيش ازو مثل آن نگفته و بعد ازو هم نتوانسته است گفتن.
در ساير قصائد او هم انواع صنايع بديعي از قبيل تضاد و مراعات النظير و تشريع «1» و تقسيم و امثال آنها بسيار است ليكن قدرت شاعر در سخنوري مانع آن شده است كه خشكي تصنع از رواني كلام و لطف سخن او بكاهد.
عمعق را در تشبيه دستي قويست و اهميت او از آنجهت است كه درين امر جانب حس را بيشتر ميگيرد و اگرچه تشبيهات وي از حيث عقلي و يا حسي بودن طرفين گاه مختلف است و نيز اغلب حسي ولي مبتني بر وهم و بعبارت ديگر تشبيه خيالي است «2»، ليكن او حتي امور وهمي و خيالي را نيز چنان مجسم ميسازد كه بنظر ابتدائي كمتر ميتوان متوجه جنبه وهمي آن گرديد. علاوه برين جمله عمعق در تشبيه بسيار دقيق است و جزئيات امور را كاملا در نظر ميگيرد و ذوق سليم خويش را در ترتيب آن دخالت ميدهد و ازين جهت در تشبيهات وي لطف و قدرت و دقت فكري بسيار مشاهده ميشود «3».
الفاظ عمعق جزل و منسجم و منقّح و فكر او بسيار روشن و كلامش خالي از تعقيد و ابهام است. در توصيفات بيشتر متكي بر حس است و اين امر در مدايح او نيز كاملا هويداست.
______________________________
(1)-
نقش خورنق است همه باغ و بوستانفرش ستبرق است همه دشت و كوهسار كه بدين نحو تجزيه ميشود:
نقش خورنق است فرش ستبرق استهمه باغ و بوستان همه دشت و كوهسار و اين بيت:
رسول بهشتي ز عالم بعالمبريد بهاري ز كشور بكشور كه بدينگونه تجزيه ميشود:
رسول بهشتي بريد بهاريز عالم بعالم ز كشور بكشور
(2)-
هلال عيد برون آمد از سپهر كبودچو شمع زرين پيش زمردين دولاب
فلك چو چشمه آب و مه نو اندرويبسان ماهي زرين ميان چشمه آب
(3)- در اين بيت كه ظهور و خفاء ماه نو را در ابتداي طلوع توصيف ميكند قدرت او را در تشبيه ميتوان بقوت حس كرد:
گهي نهان شد و گاهي همينمود جمالچو نور عارض فردوسيان بزير نقاب
ص: 541
امر ديگري كه در اشعار عمعق بقوت آشكارست غلبه عواطف رقيق و احساسات لطيف است و او مخصوصا در ابراز عواطف غمانگيز قدرت دارد.
ديوان اشعار عمعق مشتمل است بر قصايد و رباعيات و بعضي قطعات كه بسال 1307 در تبريز طبع شد و از مجموع هفت هزار بيت كه باو نسبت دادهاند در اين ديوان بيش از 614 بيت ديده نميشود. بعضي از تذكرهنويسان مانند دولتشاه «1» و هدايت «2» يوسف و زليخايي كه بدو بحر خوانده ميشد بعمعق نسبت دادهاند ليكن اكنون اثري از آن در دست نيست.
چنانكه گفتيم عمعق پسري حميدي يا حميد «3» يا حميد الدين نام داشته و گفتهاند كه او شاعر بود و با سوزني مهاجات داشت و اين دو بيت را در هجو آن شاعر استاد سرود:
دوش در خواب ديدم آدم رادست حوّا گرفته اندر دست
گفتم اين سوزني نبيره تستگفت حوا بسه طلاق ار هست! از اشعار عمعق است:
نماز شام كه پنهان شد آتش اندر آبسپهر چهره بپوشيد زير پرغراب
هوا نهان شد در زير خيمه ازرقزمين نهان شد در زير خرگه سنجاب
يكي ز جامه عباسيان فگنده ردايكي ز مطرد «4» نسطوريان كشيده نقاب
هواي مشرق تاريتر از سياه شبههواي مغرب رنگينتر از عقيق مذاب
ز نور و ظلمت بر روي آسمان و زمينهوا ز قوسقزح در هزارگونه خضاب
يكي چو آينهيي زير پرده ظلماتيكي چو برگ سمن زير لاله سيراب
من و نگار من از بهر ديدن مه نودو ديده دوخته بر روي گوهرين دولاب
چو دو مهندس زيرك كه بنگرند بجهددقيقههاي مطالع بشكل اسطرلاب
______________________________
(1)- تذكرة الشعرا چاپ هند ص 37
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 345
(3)- دولتشاه، ص 37
(4)- مطرد: پارچهيي از صوف؛ درفش.
ص: 542 بت مرا ز نشاط نظاره مه عيدچكيده بر گل احمر هزارگونه گلاب
ورا ز ديدن مه هر دو ديده پر ز خيالمرا ز ديدن او ديده پر مه و مهتاب
گهي بگوش همي برنهاد مرزنگوش «1»گهي ز درج عقيقين نمود درّ خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلالهوا همه قلم سيم شد بشكل شهاب
هلال عيد برون آمد از سپهر كبودچو شمع زرين پيش زمردين محراب
فلك چو چشمه آب و مه نواند رويبسان ماهي زرين ميان چشمه آب
گهي نهان شد و گاهي همينمود جمالچو نور عارض فردوسيان بزير نقاب
بسان زورق زرين ميانه درياگهي باوج بر از موج و گاه در غرقاب
هميشد از پي رزم وز بهر بزم ملكگهي چو دشنه زرين گهي چو جام شراب ***
عنان همت مخلوق اگر بدست قضاستچرا دل تو چراگاه چندوچون چراست
بلاست جستن بيشي و پيشدستي بازهميشه همت ما مبتلاي اين دو بلاست
بجد و جهد نيابد زيادت و نقصانهر آنچه بر من و بر تو ز كردكار قضاست
گر اعتقاد درست است اعتراض محالور اعتراض صوابست اضطراب خطاست
كمالجويي و داني كه مرد راست كمالز راستي و درستي چنين كي آيد راست
صفات خاص خداوند بنده را نسزدبهيچ حال خدايي و بندگي نه رواست
طريق آز درازست و بار حرص گرانبزير هر نفسي صد هزارگونه بلاست
اگر بدندان ذره كني هزاران كوههر آينه نبود جز هرآنچه ايزد خواست
قضا قضاست و شاهد درست و قاضي عدلترا بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست
بهيچ حال من از زير بند تو نجهمبهرصفت كه بدارد مرا خداي سزاست
جز آنكه طعنه و تعريض دوستان نشاطبرين دلم بتر از صد هزار تير جفاست
بپيريم همهكس سرزنش كنند هميگناه من چه درين از خداي بايد خواست
نه اختيار منست اين چه اختيار كسي استكه هرچه بر من و تو حكم كرد حكم رواست
______________________________
(1)- گياهي سبز و خوشبو شبيه بگوش موش است.
ص: 543 نماز شام شب عيد چون طلايه شامبرآمد از فلك و نور و شمع روز بكاست
سپهر تيره بياراست رخ بمرواريدچنانكه گفتي درياي لؤلؤ لالاست
مه وثاق من از بهر ديدن مه نوگره نموده سر زلف از برم برخاست
دو ديده چون دو گهر بر رخ فلك بردوخترخ سپهر بشمع رخان همي آراست
بچشم نيك بديد آخر آن مه خندانمهي كه سايه مويست يا سهيل و سهاست
چو ديد ماه بعادت بگفت آنك ماه!بشرم گفتمش اي ماهچهره ماه كجاست؟
بنوك آن قلم سيم كند اشارت كردبگفت آنك در زير زهره زهراست
نگاه كردم ني ماه ديدم و نه فلكبر اينكه گفتم و گويم همي خداي گواست
نگار من ز سر كودكي و نيكدليچه گفت گفت كه بينايي از خداي عطاست
حقيقت است كه پيري رسول عاقبت استهميشه از بر پيري نهايت است و فناست
ترا چهوقت تماشا و عشرتست و سفرترا نه پايه آسايش و نماز و دعاست
ز خويشتن تو برنجي همي و ما بعنانصيب ما همه از دولت تو رنج و عناست
جهان بمان بجوانان و دردسر بگسلكه كار عالم تا هست خار با خرماست
چو پرده حرم حرمت از ميان برخاستدهن ببستم چونانكه عادت حكماست
ز راه اين سخن تلخ او نمودم نوشاز آنكه در سخن راست راستي پيداست
غلام پير شهيام كه صد هزاران پيربفرّ بخت جوانش جوان دل و برناست ***
خيز اي بت بهشتي و آن جام مي بياركارديبهشت كرد جهان را بهشتوار
فرشي فگند دشت پر از نقشآفرينتاجي نهاد باغ پر از درّ افتخار
نقش خورنق است همه باغ و بوستانفرش ستبرق است همه دشت و كوهسار
اين چون بهارخانه چين پر ز نقش چينو آن چون نگارخانه ماني پر از نگار
آن افسر مرصّع شاخ سمن نگرو آن پرده موشح گلهاي كامكار «1»
اين چون عذار حور پر از عنبرين شكنو آن چون بساط خلد پر از عنبرين نگار
______________________________
(1)- كامكار نوعي از گل سرخست كه بنام جد احمد بن سهل «كامكار» ناميده شد.
ص: 544 گلبن عروسوار بياراست خويشتنو ابرش مشاطهوار هميشويد از غبار
گاهي طويله «1» آردش از گوهرين سرشكگاهي نقاب سازدش از پرده بخار
آن لاله بين نهفته در او آب چشم ابرگويي كه جامهاي عقيق است پرعقار
يا شعلهاي آتش تيزست اندر آبيا موجهاي لعل بدخشي است در بحار
يك باغ لعبتان بهشتي شدند بازآراسته بدرّ و گهر گوش و گوشوار
اين از رداء رضوان پوشيده پيرهنو آن از پر فريشتگان دوخته ازار
آن لوحهاي موسي بين گِردگِرد دشتو آن صفحهاي ماني بين بر سر چنار
از ژاله نقش آنهمه پرگوهر بديعوز لاله فرش اينهمه ياقوت آبدار
رنگست رنگرنگ همه كوهسار و كوهطرفه است طرفهطرفه همه طرف جويبار
يك كوهسار نعره نخجير جفت جوييك مرغزار ناله و الحان مرغزار
هامون ستاره رخ شد و گردون ستارهبخشصحرا ستاره برشد و گلبن ستاره بار
اي نوبهار عاشق آمد بهار نومن بنده دورمانده از آن روي چون بهار
گرد وداعگاه تو اي دوست روز و شبداودوار مانده خروشان و سوگوار
پيرامنم ز آب دو ديده چو آبگيرپيراهنم ز خون دلم همچو لالهزار
ني بر وصال روي تو اي دوست دسترسني بر دريغ و حسرت هجران تو قرار
گه لاله بردمد برخم بر ز خون دلگه سبزه بردمد ز نم ديده بركنار
هر قطرهيي كز آب دو چشمم فروچكدگردد ز آتش دلم اندر زمان شرار
روزي هزاربار به پيش خيال توديده كنم بجاي سرشك اي صنم نثار
اي يادگار مانده مرا ياد روي خويشياد رهي نوشته تو بر پشت يادگار
از تو بياد روي تو خرسند گشتهامز آن پس كه ميبداشتمت در دل استوار
گر يكنفس فراق تو انديشه كردميگشتي ز بيم هجر تن و جان من فگار
اكنون تو دوري از من و من زنده ماندهامسختا كه آدميست بر احداث روزگار
شرطست مر مرا كه نگيرم بجز تو دوستعهدست مر مرا كه نخواهم بجز تو يار
______________________________
(1)- طويله: گردنبند و هر چيزي كه برشته كشيده باشند.
ص: 545 گر كالبد بخاك رساند مرا فراقدر زير خاك باشمت اي دوست دوستدار
ما بندگان شاه جهانيم و نيكعهدجز نيكعهد نبود نزديك شهريار ***
خيال آن صنم سر و قد سيم ذقنبخواب دوش يكي صورتي نمود بمن
هلالوار رخ روشنش گرفته خسوفكمندوار قد راستش گرفته شكن
نه نزد عارض گلرنگ او نشانه گلبه گرد سينه سيمين او نسيم سمن
سمنش سوخته و ريخته گلش در گِليكي ز دود دريغ و يكي ز باد محن
رخي كه بود چو جان فريشته رخشانز خاك و خون شده همچون لباس اهريمن
شهيدوار بخون اندرون گرفته مقامغريبوار بخاك اندرون گرفته وطن
يكي سرشك و هزارانهزار درد و دريغيكي دريغ و هزارانهزار گُرم و حزن
گسسته بر رخ بيجاده گون طويله درگرفته در عرق گوهرين عقيق يمن
چه گفت گفت دريغا اميد من كه مراغلط فتاد چنين در وفا و مهر تو ظن
گمان نبرده بدم من كه تو بدين زوديصبوروار ببندي زياد بنده دهن
هنوز نرگس سيراب من نديده جهانهنوز سوسن آزاد من نديده چمن
هنوز ناچِده از بوستان من كس گلهنوز ناشده سير اين لبان من ز لبن
كنار پرگل من رفته در كنار زمينتو در كنار سمن سينگان سيم بدن
بنفشه موي مرا خاك برگشاده گرهتو با بنفشه عذاران گره زده دامن
همان كسم كه بدي صورتم جمال بهارهمان كسم كه بدي عارضم نگار ختن
همان كسم كه مرا هركه ديدييي گفتيسهيل مشكينمويي و ماه زهره ذقن
كنون بزير زمينم چو صد هزار غريبگرفته اين تن مسكين من بگل مسكن
ز خاك و خشت همي كرده بستبر و بالينز درد و حسرت كرده ازار و پيراهن
چو چشمهاي يتيمان ز آب ديده لحدچو جامههاي شهيدان ز خون ديده كفن
نه كس بيارد روزي ز روزگارم يادنه كس بگردد روزي مرا بپيرامن
بزير خاك فراموش گشته بر دل خلقستم رسيده ز جور زمانه ريمن
ص: 546 گرفته ياد ترا دوستوار اندر دلنهاده عهد ترا طوقوار در گردن
گذاشتيم و گذشتيم و آمديم و شديمتو شاد زيّ و بكن نوش باده روشن ***
اي نگار از بس كه اندر دلبري دستان كنيهر زمان ما را بعشق خويش سرگردان كني
عاشقي با تو خطر كردن بود بر جان خويشز آنكه نپسندي تو دل تنها كه قصد جان كني
زرق و افسون تو اي جادونسب يكرويه نيستروزگاري تو كه هر روزي دگر دستان كني
گه ز گرد مشك بر خورشيد نقاشي كنيگه ز عنبر بر گل صدبرگ بر جولان كني
گاه سنبل را حجاب توده نسرين كنيگاه ميدان را نقاب خرمن مرجان كني
سدّ دلها بگسلي چون زلف بر بند افگنينرخ لؤلؤ بشكني چون آن دو لب خندان كني
ديده زايد مجلس ار تو پاي در مجلس نهيگل دهد ميدان اگر تو روي زي ميدان كني
بخت خدمتكار گشت آنرا كه تو خدمت كنيچرخ فرمانبر بود آنرا كه تو فرمان كني
زلف شهرآشوب تو بر گل همي جولان كندتو همي گرد روان و جان و دل جولان كني
آيت حسني كه هرگه روي بنمايي بخلقديدههاي خلق را يكسر نگارستان كني
اي صنوبر قد نداني تو چگونه فتنهاييا هميداني بعمدا خويشتن نادان كني
گه كنار دلبران چون حلقه گوهر كنيگاه چشم بيدلان چون چشمه طوفان كني
هر زمان در دلبري بندي دگرگون افگنيهر زمان در جادوي رنگي بديگرسان كني
خستگيهاي سر زلف تو نابه گشته توخط فرود آري همي تا درد بيدرمان كني
خوش بدي خوشتر شدي زين پس بسي خوشتر شويخوبرويا جهد كن تا سيرت خوبان كني
دلفشانم پيش زلفت جانفشانم پيش خطهرچه خواهي كن كه تو هرچه بخواهي آن كني
خدمت خاك كف پاي تو از ديده كنمز آنكه امروز اي صنم تو خدمت سلطان كني ***
خواهم همه را كور ز عشق رويتتا من نگرم بس برخ نيكويت
يا خود خواهم همي دو چشم خود كورتا ديدن ديگري نبينم سويت ***
ص: 547 هر ديده كه عاشق است خوابش مدهيدهر دل كه در آتش است آبش مدهيد
دل از بر من رميده از بهر خداگر آيد و در زند جوابش مدهيد ***
با يارم اگر نيست ره ديداريآريد ببالين منش يكباري
تا گر من دلخسته نبينم رويشاو كشته خويش را ببيند باري ***
تا بود هميشه خون روان بود از دلوين بيشه تمام ارغوان بود از دل
بر هر سر خار صد نشان بود از دلبا اينهمه عشق سر گران بود از دل
18- رشيدي
اشاره
سيد الشعرا «1» استاد ابو محمد بن محمد رشيدي سمرقندي «2» از استادان قرن ششم و از شاعران نامآور ماوراء النهر است. وي از اهل سمرقند بوده و نام و كنيه و لقب او را تاج الشعراء ابو رشيد عبد اللّه يا عبد السيد ... نيز نوشتهاند «3». نظامي عروضي درباره او گفته است كه «استاد رشيدي با امير الشعرا عمعق در روزگار سلطان خضر بن ابراهيم مداح و مخصوص خدمت ستي زينب منكوحه خضر خان بود و او رشيدي را ميستود و تقرير فضل او ميكرد تا كار رشيدي بالا گرفت و سيد الشعرايي يافت و پادشاه را در وي اعتقادي پديد آمد و صلتهاي گران بخشيد ....
و ميانه او و عمعق كدورتي بود چنانكه اشعار او را در خدمت خضر خان به «بينمكي» وصف كرد و او در جواب عمعق چنين گفت:
شعرهاي مرا به بينمكيعيب كردي، روا بود، شايد!
شعر من همچو شكّر و شهدستوندرين دو نمك نكو نايد
شلغم و باقليست گفته تونمك اي قلتبان ترا بايد!» «4» هدايت نام او را «ارشدي» آورده و گفته است گويند «همان استاد رشيدي است
______________________________
(1)- چهارمقاله نظامي عروضي ص 46
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 176
(3)- حواشي تاريخ بيهقي بقلم آقاي سعيد نفيسي ج 3 ص 1348
(4)- نقل باختصار از چهارمقاله چاپ ليدن ص 46- 47
ص: 548
كه ابو محمد نامش بوده است» «1»
عوفي گويد كه رشيدي «در علم شعر چند تصنيف ساخته است و چند تأليف پرداخته و زينتنامه يكي از نتايج خاطر اوست» «2». هدايت منظومه ديگري را بنام «مهر و وفا» از منظومات او دانسته است. از خصائص اشعار رشيدي اشتمال آن بر صنايع مختلف و مهارت شاعر در بكار بردن انواع آنهاست و او را ناقدان سخن باين صفت ستودهاند.
ميانه رشيدي و مسعود سعد سلمان مكاتبه و مشاعره بود و عوفي دو قطعه را كه اين دو استاد بيكديگر فرستادهاند در لباب الالباب نقل كرده.
رشيدي مداح پادشاهان آل افراسياب و از آنجمله، خضر بن ابراهيم و قدر خان ابو المعالي جبرئيل بن احمد بوده و علاوه برين سنجر بن ملكشاه را از سلاجقه مدح گفته است.
از اشعار اوست:
آن نه زلفست آنكه او بر عارض رخشان نهادصورت جورست كاو بر عدل نوشروان نهاد
توبه و سوگند ما را تاب از هم باز كردزلف را تا تاب داد و بر رخ تابان نهاد
از دل من وز سر زلفين او اندازه كردآنكه در ميدان مدار گوي در چوگان نهاد
گر زند بر سنگ بوسه سنگ گردد چون شكريا رب اين چندين حلاوت در لبي نتوان نهاد
ديدمش يك روز شادان و خرامان در كشيهمچو مه كو را خداي اندر فلك گردان نهاد
گفت مستم خواني و بر وعده من دل نهيسادهدل مردي كه دل بر وعده مستان نهاد ***
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 87
(2)- لباب الالباب ج 2 ص 176
ص: 549 ما را دل ار چه خسته تير ملامتستانديك «1» مر ترا همه خير و سلامتست
ما را ندامتست بهجران تو نديمرحم آر بر كسي كه نديمش ندامتست
شبهاي من چو روز شد اندر فراق توو آن روز گر بداني روز قيامتست
گر شرط وصل من بقيامت بداي نگاربر من قيامت آمد و بر تو غرامتست
تا مستقيم داري كار مرا هميشكري كه كارهاي تو بر استقامتست
بر خون من كسي كه ملامت كند ترانزديك من سزاي هزاران ملامتست
هرچ از تو بر من آيد تسليم كردهامعشق حقيقتي را اين يك علامتست ***
نار با انگور پنداري كه خصمان بودهاندهر دوان با خون يكديگر شده همداستان
ديده اين تا بچرخشت اندرون گريان شدهآن همي بر خنده بگشايد بدين شادي دهان ***
كسي كز او هنر و عيب بازخواهي جستبهانه ساز و بگفتارش اندر آر نخست
سفال را ز طپانچه زدن ببانگ آرندببانگ گردد پيدا شكستگي ز درست *** از بدايع اشعار مصنوع رشيدي يكي قصيده ذيل است كه آراسته بصنعت «توشيح» «2» ميباشد و شمس قيس آنرا بعنوان نمونه اين صنعت ذكر كرده است «3»:
اي كف راد تو در جود به از ابر بهارخلق را با كف تو ابر بهاري بچه كار
عالمي را دل از افشاندن باران كفتخوش و خرم شد آراسته چون باغ بهار
بيش از اندازه اين طايفه بر بنده نهادجود تو بار گران ز آن دو كف گوهربار
______________________________
(1)- انديك: شايد كه، بود كه.
(2)- آنست كه در شعر بخشهاي مختلفي آورند كه چون آنها را بيرون كشند شعر تازهيي بر وزن ديگر بدست آيد.
(3)- المعجم چاپ تهران ص 288- 289.
ص: 550 ديگرانند چو من بنده و من بنده ز شكرعاجزم چون دگران وز خجلي گشته فكار
عجز يكسونه و انگار كه كرد ستم جرمسوي عفوت نگران مانده و دل پر تيمار
تو خداوندي احسان كن و اين جرم بفضلزين رهي درگذران ز آنكِ تويي جرمگذار
از در عفو بود هركه بتقصير و بجرمكرد در پيش ولينعمت دنيا اقرار
اي تو ابري كه ز جود تو شود دي نوروزاي تو شمسي كه ز نور تو شود ليل نهار
ابر كي خوانمت اي خواجه كه شد ابر مُطيرنزد تو حيران در دست تو سرگشته و خوار
شمس كي خوانمت اي خواجه چو شد شمس منيرپيش تو پنهان وز روي تو آسيمه و زار
هست در بخشش و در بينش و در دانش و فضلآن دل پاكت بحري كه ورانيست كنار
بلكه از رشك كف و آن دل چون بحر قعيرگشت بيپايان اندوه دل جمله بحار
چون تو خواهد كه بود خصمت، نتواند بودمر ترا هرگز در هيچ هنر نايد يار
هست هر چيز ترا الّا همتا و نظيردر همه گيهان وين خلق نداند هموار
از كف تو همه محتاجان آسوده شدندبا كف رادت وين خُلق به آيد ز احرار
از نوازيدن بسيار تو از شغل حقيرشاعران يكسان رستند ز عيش دشوار
در پناه كف احسان تو منصور شديمبر مراد دل همواره همه دولتيار
دولت و نصرت و پيروزي يزدانت نصيرباد جاويدان كز جاه تويي برخوردار
نام نيكو نتوان يافتن الّا بدو چيزدانش و جود، وزين گيرد مردم مقدار
تو درين هر دو چناني كه كسي نيست چو تولاجرم نام تو شد پيدا در جمله ديار
اين نكونامي و اين رادي فرخنده كنادبر تو مولي و بداراد ترا در زنهار
بسلامت بسلام آمدي اي سعد الملكعيد اضحي حق او را بسيادت بگزار
شادماني كن و خرّم زي و آنكس كه بعيدمدح تو گفت برو گستر از اكرام شعار
شعر ما هست بهنگام تو بررفته ز جاهتا بشعري، كه شكيبد كه نگويد اشعار
تا شود جفت طرب هركه درآيد بشرابتا بود يار خمار آنكه برون شد ز عُقار
نيكخواهان تو باشند همه جفت طرببدسگالان تو بادند همه يار خمار
ص: 551
از مواردي كه درين قصيده با حروف سياه نمودهايم اين اشعار بدست ميآيد:
بر بنده نهاد جود تو بار گرانمن بنده ز شكر عاجزم چون دگران
كردستم جرم سوي عفوت نگراناين جرم بفضل زين رهي درگذران ***
شد ابر مطير نزد تو حيرانشد شمس منير پيش تو پنهان
در دانش و فضل آن دل پاكتچون بحر قعير گشت بيپايان
نتواند بود مر ترا هرگزهمتا و نظير در همه گيهان
آسوده شدند با كف رادتاز شغل حقير شاعران يكسان
منصور شديم بر مراد دليزدانت نصير باد جاويدان ***
فرخنده كناد بر تو مولياي سعد الملك عيد اضحي
و آنكس كه بعيد مدح تو گفتبررفته ز جاه تا بشعري اين رباعيها از رشيدي در لباب الالباب نقل شده است:
بر ياد تو بيتو اين جهان گذرانبگذاشتم اي ماه و تو از بيخبران
دست از همه شستم و نشستم بكرانچون بيتو گذشت بگذرد بيدگران ***
چشمي دارم همه پر از صورت دوستبا ديده مرا خوشست چون دوست دروست
از ديده و دوست فرق كردن نه نكوستيا اوست بجاي ديده يا ديده خود اوست ***
اي چون گل سرخ دستمال هركسچون ديده نرگس نگران در هر خس
مانند بنفشه سرنگوني ز هوسچون لاله ز تو رنگ بكار آيد و بس ***
كس را طمع لب چو شهد تو مبادجز فرقد و مه مرقد و مهد تو مباد
تو جهد كني بهجر و من جِدّ بوصالچون نيست بجدّ من بجهد تو مباد ***
اين چرخ كه او آب خردمند برددر آتش انديشه مرا چند برد
آيا بكدام خاك درخواهم جستبادي كه مرا سوي سمرقند برد
ص: 552
19- سنائي
حكيم ابو المجد مجدود بن آدم سنائي شاعر عاليمقدار و عارف بلند مقام قرن ششم و از استادان مسلّم شعر فارسي است. نام او را عوفي «1» مجد الدين آدم السنائي و حاجي خليفه «2» محمد بن آدم نوشتهاند و در تاريخ گزيده نيز محمد ضبط شده است ليكن جامي «3» و هدايت نام او را بهمان نحو كه آوردهايم ذكر كردهاند «4» و اشارات خود او نيز نظما و نثرا بر همين منوالست چنانكه در مقدمه منثور ديوان خود «5» گفته و در حديقه الحقيقه چنين آورده است:
هركه او گشته طالب مجد استشفي او ز لفظ بو المجد است
شعرا را بلفظ مقصودمزين قبل نام گشت مجدودم
زانكه جد را بتن شدم بنيتكرد مجدود ماضيم كنيت و از معاصران او نيز محمد بن علي الرقاء در ديباچه حديقه الحقيقة نام وي را «ابو المجد مجدود بن آدم السنائي» آورده و اين اشارات مسلّم ميدارد كه مجد الدين و محمد غلط و تحريفي از صورت صحيح اسم اوست.
در ديوان سنائي ابياتي ديده ميشود كه در آن اشاره بنام ديگري براي شاعر هست يعني در آنها گوينده خود را «حسن» خوانده است مانند اين بيت:
پسري داري همنام رهيكز تو مي خدمت او جويم من
ز آنكه نيكو كند از همناميخدمت خواجه حسن بنده حسن و اين بيت:
حسن اندر حسن اندر حسنمتو حسن خلق و حسن بنده حسن و بهمين سبب برخي از محققان معتقد شدهاند كه نام او اصلا حسن بوده است «6»
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 252
(2)- كشف الظنون چاپ تركيه ج 1 ص 161
(3)- نفحات الانس چاپ هند ص 537
(4)- رياض العارفين چاپ تهران 1316 ص 333
(5)- ديوان سنايي چاپ آقاي مدرس رضوي استاد دانشگاه ص 3
(6)- سخن و سخنوران ج 1 ص 267- مقدمه سير العباد بتصحيح و مقدمه آقاي سعيد نفيسي ص: د
ص: 553
و بعدها «مجدود» ناميده شده و از ابياتي كه در حديقه آمده و نقل كردهايم اشاره مبهمي است بر اينكه مجدود نام ثانوي و بمنزله عنوان و لقبي براي اوست.
ولادت او بايد در اواسط يا اوايل نيمه دوم قرن پنجم در غزنين اتفاق افتاده باشد و او بعد از رشد در شاعري و بلوغ و مهارت درين فن بعادت زمان روي بدربار سلاطين نهاد و بدستگاه غزنويان راه جست و با رجال و معاريف آن حكومت آشنايي حاصل كرد. قديمترين سلطاني كه مدح وي در ديوان سنايي ديده ميشود مسعود بن ابراهيم است (492- 508) و بعد ازو ذكر يمين الدوله بهرامشاه بن مسعود (511- 552) را در ديوان وي و در حديقه مشاهده ميكنيم. در كارنامه بلخ نيز كه ظاهرا قديمترين منظومه مثنوي اوست ستايش سلطان مسعود بن ابراهيم ديده ميشود و بر اينكه ميگويند نخست مداح سلطان ابراهيم غزنوي بوده فعلا دليلي در دست نيست مگر آنكه بگوييم اواخر دوره آن پادشاه را درك كرده بود. بهرحال سنايي در آغاز كار بمداحي اشتغال داشت و همان زندگي طربآميز شاعران درباري را ميگذراند ولي چنانكه بايد كام خود از روزگار حاصل نميكرد و از اشعار آبدار استادانه خويش نصيبي نميگرفت و رادمردان و ممدوحان موجبات رضاي وي را چنانكه بايد فراهم نميآوردند «1» و او دردناك و مستمند در چنگ آز گرفتار بود تا آنكه يكباره خرسندي پرده از روي زيباي خود برانداخت و او را از ظلمت طمع رهايي بخشيد و جمال حقّ واله و شيدايش ساخت چنانكه دست از جهان و جهانيان بشست، از آدميان ببريد، از نيك و بدرمان و از غايت هشياري بدگمان گشت. شاعري مستغني شد و بر دو كون آستين افشاند، چنانكه بهرامشاه از پي اعزاز وي خواست تا خواهر خود بدو دهد، نپذيرفت. بهرحال سنائي كه پيش ازين براي
______________________________
(1)-
هستم من آن بلند كه گشتم ز چرخ پستهستم من آن عزيز كه ماندم ز دهر خوار
از جهل عار باشد حظّم ازوست فخروز شعر فخر زايد قسمم ازوست عار
هرگز نيافتم بچنين شعرهاي نغزاز هيچ رادمرد بده شعر يك شعار
تا پنجگانهايم دهند از دويست شعراندر هزار روز دو چشمم شود چهار
هستي سخن چه سود كسي را كه نيستياز سر هميبرآرد هر ساعتي دمار ...
ص: 554
دونان بر در دونان ميرفت، جمع را مكروه و طمع را محال شمرد، و دانشي را كه وسيله كديه ساخته بود، دست موزه تعليم و ارشاد ساخت «1».
اهل خانقاه درباره اين تغيير حال او افسانهيي داشتند و معتقد بودند علت توجه شاعر بتوحيد و اعراض از دنيا اثر طعن و تعريض يكي از مجذوبان مشهور به «لايخوار» بوده است «2» و علت جعل آن داستان اعتقاد اهل سلوكست باينكه تغيير حال ارباب طريقت
______________________________
(1)-
حسب حال آنكه ديو آز مراداشت يكچند در نياز مرا
شاه خرسنديم جمال نمودجمع منع و طمع محال نمود
شدم اندر طلاب مال ملولاز جهان و جهانيان معزول
من نه مرد زن و زر و جاهمبخدا گر كنم و گر خواهم
ور تو تاجي نهي ز احسانمبسر تو كه تاج نستانم
نبوم بهر طمع مدحتگوياين نيابي ز من جز از من جوي
نه كهن خواهم از كسي و نه نونيك داند ز خوي من خسرو
مرد خرسند كم پذيرد چيزشير چون سير شد نگيرد نيز
منم اندر ولايت خسروهمچو خفاش بددل و شبرو
روز از بددلي چو خفاشمكه نبايد كه صيد كس باشم
دلم از نيك و بد رمان باشدز آنكه هشيار بدگمان باشد
از همه شاعران باصل و بفرعمن حكيمم بقول صاحب شرع
شعر من شرح شرع و دين باشدشاعري عقل را چنين باشد
(2)- و آن چنين است (نفحات الانس چاپ هند ص 538): «... سلطان محمود سبكتكين (مسلما نام سلطان ديگري از سلاطين غزنوي مثلا مسعود يا ارسلان ميبايست در اين افسانه آمده باشد) در فصل زمستان بعزيمت گرفتن بعضي از ديار كفار از غزنين بيرون آمده بود و سنايي در مدح وي قصيدهيي گفته بود، ميرفت تا بعرض رساند، بدر گلخن رسيد كه يكي از مجذوبان و محبوبان كه از حد تكليف بيرون رفته و مشهور بود بلاي خوار، زيرا كه پيوسته لاي شراب خوردي، در آنجا بود. آوازي شنيد كه با ساقي خود ميگفت كه پر كن قدحي بكوري محمودك سبكتكين تا بخورم! ساقي گفت محمود مردي غازي است و پادشاه اسلام! گفت بس مردكي ناخشنودست، آنچه در تحت حكم وي درآمده است در حيز ضبط نه درآورده ميرود تا مملكت ديگر بگيرد. يك قدح گرفت و بخورد. باز گفت پر كن قدحي ديگر بكوري سنائيك شاعر! ساقي گفت سنائي مردي فاضل و لطيفطبع است. گفت اگر وي لطيفطبع بودي بكاري مشغول بودي كه وي را بكار آمدي. گزافي چند در كاغذي نوشته كه بهيچ كار وي نميآيد و نميداند كه وي را براي چه كار آفريدهاند. سنائي چون آن بشنيد حال بر وي متغير گشت و به تنبيه آن لاي خوار از مستي غفلت هشيار شد و پاي در راه نهاد و بسلوك مشغول شد».
ص: 555
همواره از تأثير نفس يا نظر يكي از مشايخ و اقطاب بوده است ليكن مسلم است كه اين حال در سنايي نتيجه تأثري است كه وي از شغل خويش داشته و ناكاميي است كه با همه فضل و دانش و طبع لطيف و قوي خود تحمل ميكرده، و اين معني در اشعار روزگاران نخستين وي گاه ديده ميشود و بلوغ علم در وي بجايي كشيد كه او را بعالم حقيقت رهبري كرد و از تحمل گرانجانيهاي اهل جاه و مقام برحذر داشت. شايد درين امر معاشرت سنائي با سالكان راه عرفان كه در آن ايام در بسياري از بلاد و علي الخصوص در بلاد مشرق پراگنده بودند، تأثير داشت خاصه كه سنائي زود از غزنين پاي بيرون نهاد و در بلاد خراسان با رجال مختلف علم و عرفان معاشرت يافت.
سنائي چند سال از دوره جواني خود را در شهرهاي بلخ و سرخس و هرات و نيشابور گذراند و گويا در همان ايام كه در بلخ بود راه كعبه پيش گرفت. در قصيدهيي كه بمطلع ذيل در اشتياق كعبه سروده است:
گاه آن آمد كه با مردان سوي ميدان شويميك ره از ايوان برون آييم و بر كيوان شويم از آنچه در سفر مكه براي او پيش ميآمد از قبيل دوري از يار و ياور و تحمل مشقات باديه و موت محتمل، سخن رانده و از جمله اين متاعب يكي دوري از بلخ را شمرده و گفته است:
از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم دلگاه در آتش بويم و گاه در طوفان شويم و علاوه برين معبر خود را از مرو و نيشابور شمرده و بعد از بلخ از منازل سر راه نام آن شهرها را آورده است «1» و اين خود مؤيد اين حدس ميتواند بود «2»
از مطالعه در همين قصيده چنين برميآيد كه سنائي با زن و فرزند و خانواده خود در خراسان بسر ميبرده و پدر و مادر او هنگام عزيمت وي بمكه در قيد حيات بودهاند «3»
______________________________
(1)-
غم نباشد بيش مارا ز آن سپس روزي كه مااز نشابور و مرود و مرو زي همدان شويم
(2)- آقاي مدرس رضوي در مقدمه ديوان سنائي مبداء حركت سنائي را بمكه خراسان دانستهاند باستدلالات ايشان مراجعه شود.
(3)-
از پدر وز مادر و فرزند و زن ياد آوريمز آرزوي آن جگر بندان جگر بريان شويم
... چون رخ پيري ببينيم از پدر ياد آوريمهمچو يعقوب پسر گمگشته با احزان شويم
ص: 556
و بنابرين سنائي در اوان سفر حج بپيري نرسيده بود و هم درين اوان افكار عرفاني و انقطاع از جهان در او قوت گرفته و مست شراب باقي و از «بود خود فاني» شده بود «1»
بعد از بازگشت از سفر مكه، شاعر مدتي در بلخ بسر برد و از آنجا بسرخس و مرو و نيشابور رفت و هرجا چندي در سايه تعهد و نيكوداشت بزرگان علم و رؤساي محل بسر برد تا در حدود سال 518 «2» بغزنين بازگشت.
يادگارهاي پرارزش اين سفر دراز مقداري از قصائد و اشعار سنائي است كه در خراسان سروده، و كارنامه بلخ كه در شهر بلخ ساخته است. امر مهمتري كه در زندگي سنائي اثر فراوان كرده و براي او در همين سفر حاصل شده، تغيير حال و مجذوبيت اوست كه مخصوصا بر اثر معاشرت با دستهيي از رجال مهذّب در بلخ و سرخس و مرو حاصل گرديد و آثار اين معاشرتها و ارتباطها در اشعار و نامهاي بازمانده او مشهود است.
برخي از صاحبان تراجم سنائي را شاگرد و پيرو شيخ ابو يوسف يعقوب همداني دانستهاند. دولتشاه گفته است «چون از غزنين بخراسان آمد دست ارادت در دامن تربيت شيخ المشايخ ابو يوسف همداني قدس سره زد و در خلوت نشست و عزلت اختيار كرد» «3». ابو يوسف همداني از كبار مشايخ تصوف است كه مدتها در خراسان سكونت و در آن ديار اهميت و شهرت داشت. نشست او بيشتر بمرو و هرات بود و گويا سنائي همانجاها بخدمت او رسيده و از بركات انفاس او برخوردار شده باشد. ابو يوسف شاگرد ابو علي فارمدي استاد بزرگ تصوّف بوده و چند تن از بزرگان تصوّف نزد او شاگردي كردهاند. وفاتش را بسال 535 نوشتهاند «4».
بعد از بازگشت بغزنين سنائي خانهيي نداشت و چنانكه ميگويد يكي از بزرگان
______________________________
(1)-
رو كه هر تيري كه از ميدان حكم آمد بماهديه جان سازيم و آنگه سوي آن پيمان شويم
چون بدو باقي شديم از بود خود فاني شويمچون بدو دانا شديم آنگه ز خود نادان شويم ... و نيز رجوع شود به تحقيق آقاي مدرس رضوي درين باره. مقدمه ديوان سنائي ص «ه»
(2)- ايضا ص «ط»
(3)- تذكرة الشعرا ص 59 چاپ هند
(4)- نفحات الانس چاپ هند ص 337- 339
ص: 557
يعني خواجه عميد احمد بن مسعود تيشه خانهيي بوي بخشيد و سنائي در آنجا بتنهايي بسر ميبرد و معلوم نيست زن و فرزند و پدر و مادر كه پيش از سفر بلخ بمكه بدانان اشاره كرده بود چرا در غزنين با او نبودهاند «1». سنائي در مقدمه ديوان خود گويد كه خواجه احمد مسعود بوي تكليف جمع آوردن ديوان خود كرد و سنائي بهانه خانه و دانه و عذر جامه و جاي آورد. خواجه احمد مسعود برفور پذيرفت كه براي وي خانهيي ترتيب دهد و حوائج يكساله او را مرتفع سازد. براي آنكه از نثر آراسته و تا حدي معقّد سنائي هم نمونهيي در دست خواننده باشد، منتخبي ازين قسمت از مقدمه ديوان او را ميآوريم. مينويسد:
«روزي من كه مجدود سنائيام در مجد و سناء اين كلمات نگاه كردم، خود» «را نه از آن مجد جسمي ديدم و نه از آن سنا قسمي؛ و درين خزانه مطالعت كردم،» «نه جان را ازين خزينه هزينهيي ديدم و نه جسم را ازين خرمن كاه برگي يافتم،» «كاهدان جانم در جوش آمد و جسم در خروش، گفتم اي دريغا كز براقي كه» «سخن پاك را بعالم پاك رساند، جانم از آن پياده است، گو اينكه اليه يصعد» «الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه، و آفتابي كه جواهر غيب را ببصر روح و» «چشمم نمايد جان از آن نابيناست ... چون اين همم بغايت رسيد و اين غمم» «بنهايت همي نابيوسان مفرّج همّي و مفرّح غمّي از در دولت خانه جان من در» «آمد. از اين بخشنده بخشايندهيي، چشمه حيوان دلهاي مردهيي، و روضه انس» «جانهاي پژمردهيي، اسمش هم صفت ذاتش احمد، بختش هم نام پدرش مسعود،» «او صفي و عرضش مصفا، او مستوفي و مكرمتش مستوفي، آن معتقد من داعي از» «راه حذق، و آن متعهد من دوست از سر صدق، حرّس اللّه روحه و طاب صبوحه.» «در آن دم چون مرا شكسته بسته ديد، صدف مرواريد بشكافت، از آنچه دانست»
______________________________
(1)-
دوستي مخلص اندرين شهرمكرد ار صدق و دوستي بهرم
خانهيي بهر من برحمت دلكرد و يكدست جامه خانه ز ظل
... هست تنهايي اندرين منزلحجره جان و سبز خانه دل
من بتنهايي اندرين بنيادبا دلي پر ز غم نشستم شاد
... وندر آن خانه مونس از همهكسسايه خانه من و من و بس
... اندرين خانهيي شر و شورمراست خواهي چو مرده در گورم
ص: 558
«كه دل شميده رميدهيي بمرواريد در توان يافت، از شاهراه گوش دهان جانم» «پر مرواريد كرد، پس گفت بدرنگ و دلتنگت همي بينم! تو آني كه همه نقش» «هاي شيطاني را رويسيه كردهاي، اين دلتنگي از كيست؟ او را از حرمان دقيقه» «خود از معني اين خبر خبر كردم و گفتم جاي بدرنگي و دلتنگي هست، كه از» «اين سه دستآويز كه وكيل آفرينش ارشاد كرده است، پس از وفات دستم از» «اين سرمايه كوتاه است، تا لاجرم محروم هر دو سراي شدهام و با اينهمه راه دراز» «مخوف در پيش، و ستاننده سرمايه بر راه، ميترسم كه نبايد كه آنزمان كه گشت» «زمان بر چهار اركانم چهار تكبير كند و قامت عمرم بر در دروازه قيامت بكشند،» «چون مرا از اين سه وكيل در يكي نباشد، در حضرت يكي بيپيرايه و سرمايه» «بمانم. آن غمخوار من چون شراب، نه جگرخوار من چون سراب، اين ماجرا» «چون از من بشنيد، براي تفرج و تسليت مرا در شرابخانه روح بگشاد، و جامجام» «راح روح درداد. پس مرا گفت .... نفيستر سرمايهيي از گنج خانه عقل و» «گرانمايهتر پيرايهيي از معالم نفس، خيرا كثيرا به بشارت الهي سرمايه تو، و» «من يؤت الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا از جواهر روحاني باشارت نبوي پيرايه» «تو، و ان من الشعر لحكمة. پس اين چندين شربتها نوش كني آنگاه شكر حق» «او را فراموش كني؟ ....»
«چون عروس جان من از گفتگوي او پيرايه بربست، من از راه ناز نياز را» «سلاح او ساختم، بهانه خانه و دانه آوردم، عذر تعذر جامه و جاي گفتم، كه بي» «يساري و چهارديواري اينچنين كاري ميسر نشود.»
«اين فصل چو بشنيد ز من دست ببرزدصد رحمت اللّه بر آن دست و بر آن بر» «همي دست قبول و اقبال بر سينه مبارك زد، در حال از بهر دفع بيانصافي زمستان» «را آفتاب كدهيي بر آسمان همت بفرمود تا بساختند، وز بهر سپر تيغ تابستان را» «فرمان داد تا سايهباني بر آفتاب گرم بربستند، وز بهر غذي ميكاييل را كه مكيال» «ارزاق بدست اوست يكساله خطي رائج بنوشت، و از براي لباس از جامه خانه» «عفت و عافيت بستان و از خلعت زمستاني و تابستاني در من پوشانيد ...»
«اكنون از بأس آن زير تيشگي پاس اشارت او بداشتم، و آن نوروز رويان» «را كه نزهت جان پاك را بايستهاند، در يك شبستان فرستادم، و آن چالاكان» «كه خدمت دل خوش او را شايستهاند، بر يك عتبه جمع كردم، و تشبيبي بر اين» «نسق تحرير كردم و ترتيبي بر اين نهاد بنهادم و بپرداختم اين ديوان را بر اين» «تشبيب و ترتيب ...»
ص: 559
ازين پس سنائي تا پايان حيات خود در غزنين بگوشهگيري و عزلت گذراند و با آنكه دربار غزنوي آماده پذيرفتن او بود، وي گوشه تنهايي و تفكر و سير در مدارج كمال را بر شكوه و جلال دستگاه سلطنت ترجيح داد، و در همين دوره است كه بنظم و اتمام مثنوي مشهور حديقة الحقيقة توفيق يافت تا بقول محمد بن علي الرقا در مقدمه حديقه روز يكشنبه يازدهم ماه شعبان سال 525 درگذشت. با اينحال سال وفات او را در تذكرهها باعداد ديگر نيز ذكر كردهاند. مثلا هدايت «1» سال 590 و تقي الدين كاشي سال 545 آورده است «2» و اين سال اخير را مرحوم علامه ميرزا محمد خان قزويني پذيرفته و باين نكته استدلال كرده است «3» كه چون سنائي را در حق معزي كه در سال 542 درگذشته است مراثي است، پس سنائي بعد ازين سال زنده بوده و بنابرين بايد قول تقي الدين را در باره وفات او پذيرفت. ليكن با تحقيقي كه مرحوم عباس اقبال آشتياني درباره سال وفات معزي كرده محقق شده است كه وي بعد از سال 521 زنده نبود و بدين ترتيب دليلي در دست نميماند كه قول محمد بن علي الرقا معاصر سنائي را كه روز و ماه و سال وفات شاعر را بدقت معلوم كرده است نپذيريم مگر آنكه بنابر نظر و استدلالات آقاي مدرس رضوي «4» تصور كنيم كه بجاي 525 شايد 535 صحيح باشد.
مقبره سنائي در غزنين و زيارتگاه خاص و عام است و او بيترديد يكي از دوستداران صديق آل علي و خاندان پيغامبر بوده است. نصير الدين ابو رشيد عبد الجليل قزويني رازي در كتاب النقض خود آنجا كه سخن از رجال بزرگ و شاعران شيعه ميگويد نام سنائي را بعنوان بزرگترين شاعر اين فرقه برده و گفته است: «... اگر بذكر همه شعراي شاعي مشغول شويم از مقصود خود بازمانيم، و خواجه سنائي غزنوي كه عديم النظير است در نظم و نثر و خاتم الشعراش نويسند، منقبت بسيار دارد و اين خود
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 254
(2)- آقاي مدرس رضوي در مقدمه ديوان سنائي (ص يب) كليه اقوال مختلف را درباره سال مرگ سنائي آوردهاند.
(3)- حواشي چهارمقاله ص 151
(4)- مقدمه ديوان سنائي ص يب- يز تاريخ ادبيات در ايران ج2 560 19 - سنائي ..... ص : 552
ص: 560
يك بيت است از آن جمله، فرد:
جانب هركه با علي نه نكوستهركه گو باش من ندارم دوست» «1» و گذشته از اشارات متأخرين در اقوال سنائي هم چندبار اشاره بعلي و آل او و دعوي محبت آنان و تعريض بمخالفان ايشانست. در عشقنامه وصفي كه از علي عليه السلام كرده قابل توجهست. سنائي او را بر همه برتري داده و چنين گفته است:
اشجع و افصح افضل و اكرماز همه اعدل از همه اعلم و در حديقه گفته است:
مر مرا مدح مصطفي است غذيجان من باد جانش را بفدي
آل او را بجان خريدارموز بدي خواه آل بيزارم
دوستدار رسول و آل ويمز آنكه پيوسته در نوال ويم
گر بدست اين عقيده و مذهبهم برين بد بداريم يا رب
من ز بهر خود اين گزيدستمكاندرين ره نجات ديدستم و باز در حديقه هنگام مدح امير المؤمنين علي عليه السلام تصريحاتي بقبول امامت او دارد مثلا درين بيت:
نائب مصطفي بروز غديركرده در شرع خود مر او را مير
... رازدار خداي پيغمبررازدار پيمبرش حيدر
... تا بنگشاد علم حيدر درندهد سنت پيمبر بر
... با مديحش مدايح مطلقزهق الباطل است و جاء الحق ...
و تعريضهايي كه بمخالفان او از عايشه و معاويه و آل مروان و آل زياد و جز آنان دارد، همه دليل قاطع بر حبّ او نسبت بآن امام همام است و ستايش او از امام حسن و امام حسين و بدگويي قتله حسين هم دليل ديگري برين اعتقاد شديد سنائي بآل رسول است. با اين حال سنائي از مدح و ستايش سه خليفه اول و ائمه فقه اهل سنت خودداري نكرده است. بنابرين اگر هم او را از جمله شيعيان بشماريم بايد معتقد بعدم تعصب او در مسائل مذهبي باشيم.
______________________________
(1)- كتاب النقض چاپ آقاي محدث ص 252
ص: 561
ديوان وي از مدائح و زهديات و غزليات و قلندريات و رباعيات و مقطعات در دست است و بهترين طبع آن بتصحيح آقاي مدرس رضوي استاد فاضل دانشگاه تهران انجام گرفته و شامل 13346 بيت است. اين ديوان يكبار ديگر در تهران و يكبار نيز در بمبئي بطبع رسيده است. در مقدمهيي كه سنائي بر ديوان خود نوشته گفته است كه آنرا باشارت يكي از دوستان خويش بنام احمد بن مسعود تيشه هنگامي كه از سفرهاي خود بازگشته و در مولد خود غزنين متوطن شده بود، گردآورد. مقدمه سنائي بر ديوان او و چند نامه از سنائي كه در ديوان وي نقل شده نموداري از نثر استادانه و منشيانه او و نمونهاي فصيحي از رسائل اخواني فارسي در عهد ويست.
غير از ديوان مذكور چند مثنوي از سنائي بازمانده است كه باختصار هريك را نام ميبريم:
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة: كه آنرا الهينامه نيز مينامند «1» مهمترين مثنوي سنائي است كه شاعر آنرا در بحر خفيف مخبون مقصور در ده هزار بيت و ده باب بنام بهرامشاه غزنوي سروده و در سال 524 شروع كرده و در 525 بپايان برده است «2». سنائي در ابواب اين كتاب علاوه بر نعت خدا و رسول و آل و اصحاب او ابوابي را بعقل و علم و حكمت و عشق اختصاص داده است و در دو باب اخير كتاب از احوال خود و مدح بهرامشاه و صدور و اكابر دولت او سخن گفته است.
چون كتاب حديقه بپايان رسيد علماي ظاهربين غزنين و متعصبان قوم بر او اعتراض كردند و او ناگزير كتاب خود را به امام الاجل برهان الدين ابو الحسن علي بن
______________________________
(1)- درين دو بيت از مولوي:
ترك جوشي كردهام من نيمخاماز حكيم غزنوي بشنو تمام
در الهينامه گويد شرح اينآن حكيم غيب و فخر العارفين و نيز رجوع شود به كشف الظنون حاج خليفه چاپ تركيه ج 1 ص 161
(2)-
عددش هست ده هزار ابياتهمه امثال و پند و مدح و صفات
شد تمام اين كتاب در مه ديكه در آذر فگندم اين را پي
پانصد و بيست و چار رفته ز عامپانصد و بيست و پنج گشت تمام
ص: 562
ناصر الغزنوي ملقب به بريانگر كه در بغداد ساكن بود فرستاد و ازو درخواست تا آنرا بر علماي دار السلام عرض كند و ويرا از طعن طاعنان رهايي بخشد. اشعاري كه سنائي به بريانگر فرستاد معرف كامل كتاب او و مطالب اصلي آنست بدين سبب بنقل بعضي از آنها درين مقام مبادرت ميكنيم:
... تو ببغداد شاد و من ناشادخود نگويي ورا رسم فرياد
سال و مه ترسناك و اندهگينمانده محبوس تربت غزنين
... اين كتابي كه گفتهام در پندچون رخ حور دلبر و دلبند
گرچه بسيار ديدهاي تأليفهيچ ديدي بدين صفت تصنيف
هرچه دانستهام ز نوع علومكردهام جمله خلق را معلوم
آنچه نصّ است و آنچه اخبارستوز مشايخ هرآنچه آثارست
اندرين نامه جملگي جمعستمجلس روح را يكي شمعست
... يك سخن زين و عالمي دانشهمچو قرآن پارسي خوانش
اين سخن را مطالعت فرماينيك و بد در جواب بازنماي
جاهلان جمله ناپسند كنندوز سر جهل ريشخند كنند
و آنكه باشد سخنشناس و حكيمهمچو قرآن نهد ورا تعظيم حديقة الحقيقه از جمله منظومههايي است كه در ادبيات فارسي تأثير فراوان داشته و در ايجاد منظومهايي از قبيل تحفة العراقين خاقاني و مخزن الاسرار نظامي اثر مستقيم كرده است. اين كتاب را كه در اوان وفات سنائي پراگنده بود محمد بن علي الرفا بامر بهرامشاه گردآورد و مقدمهيي فصيح بر آن نگاشت كه بتمامي در دست و از نمونهاي خوب منشآت صوفيانه است.
سير العباد الي المعاد مثنويي است بر وزن حديقة الحقيقة كه سنائي آنرا در سرخس سروده و بمدح و ستايش سيف الدين محمد بن منصور قاضي سرخس تمام كرده است. عدد ابيات اين منظومه از هفتصد متجاوز است و يكبار در تهران با تصحيح
ص: 563
و مقدمه آقاي سعيد نفيسي بسال 1316 طبع شده. در منظومه سير العباد سنائي بطريق تمثيل از خلقت انسان و اقسام نفوس و عقل و مسائل اخلاقي سخن گفته است.
طريق التحقيق مثنويي است هم بر وزن حديقه و بر آن اسلوب كه در سال 528 يعني سه سال بعد از اتمام حديقه بپايان رسيده و بر همان منوال ساخته شده است. اين كتاب يكبار در تهران بچاپ سنگي و بار ديگر بسال 1318 در شيراز بطبع رسيد.
كارنامه بلخ مثنويي است بر وزن حديقه در پانصد بيت كه ظاهرا نخستين نظم مثنوي سنائي است و هنگام توقف در شهر بلخ بنظم آمده و آنرا «مطايبهنامه» هم ميگويند چه مبناي آن بر مزاح است. كارنامه را سنائي ظاهرا در عهد سلطنت مسعود بن ابراهيم ساخته و در آن نام آن پادشاه را آورده است «1» و بنابرين تاريخ نظم اين مثنوي پيش از سال 508 و موضوع آن مدح پادشاه و بزرگان و لشكريان و بعضي از شاعران غزنين و هجو و مطايبه با دستهيي ديگرست و از باب اطلاع بر بعض مسائل اجتماعي ارزش بسيار دارد. ازين منظومه نسخي در دست است و نخستينبار بتصحيح آقاي مدرس رضوي با مقدمهيي در مجلد سوم از دفتر چهارم فرهنگ ايران زمين بسال 1334 بطبع رسيده است. در سال 1318 كتابخانه جهاننماي شيراز منظومه كوتاهي را بنام «كارنامه بلخ عارف رباني حكيم سنائي غزنوي عليه الرحمه) طبع كرده است كه اصلا نه كارنامه بلخ است و نه بسنائي مربوطست بلكه نسخهييست از نمكدان حقيقت از شفائي اصفهاني «2».
مثنويهاي ديگري بنام عشقنامه و عقلنامه و تجربة العلم از سنائي در دست است كه از آن ميان عشقنامه در حدود هزار بيت دارد و مشحون از معارف و حقايق و مواعظست. اين سه مثنوي را با طريق التحقيق و كارنامه و سير العباد «سته سنائي» ميگويند.
معاصران سنائي: سنائي با گروهي از شاعران بزرگ معاصر خود رابطه
______________________________
(1)-
در جهان نام عدل معهودستتا بمسعود ملك مسعودست
(2)- رجوع شود بمقدمه كارنامه بلخ از آقاي مدرس رضوي استاد دانشگاه تهران
ص: 564
داشته است. در آغاز كار شاعري او مسعود بن سعد بن سلمان شاعر استاد در غزنين شهرت وافري حاصل كرده بود و هنگامي كه از آخرين زندان خود رهايي يافته و بغزنين آمده بود، بتفصيلي كه در شرح احوال او ديدهايم، سنائي بگرد آوردن ديوان آن استاد پرداخت. علاوه بر او نام شاعران ديگري مانند ابو حنيفه اسكافي، سيد حسن، معزي، عثمان مختاري و چند تن شاعر غيرمعروف را در آثار او ميبينيم كه سنائي برخي از آنان را رثاء گفته و از بعضي بنيكي و ستايش نام برده است.
سنائي از سلاطين غزنوي سلطان مسعود بن ابراهيم (492- 508) و بهرامشاه بن مسعود (511- 552) و از سلاجقه سنجر بن ملكشاه را مدح گفته و كارنامه بلخ را بنام مسعود و حديقة الحقيقه را بنام بهرامشاه سروده است.
از وزراء و صدور و رجال دولت غزنوي و علما و اشراف غزنين و خراسان هم نام چند تن را در آثار سنائي مييابيم كه از جمله بزرگترين آنان ثقة الملك طاهر بن علي وزير سلطان مسعود بن ابراهيم؛ و منصور بن سعيد بن حسن ميمندي عارض سپاه سلطان ابراهيم؛ و خواجه قوام الدين ابو القاسم ناصر بن حسين درگزيني وزير سنجر كه ميان او و سنائي قواعد مصادقت و مكاتبت مستقر بود و دو نامه سنائي باين وزير مبني بر اعتذار از وصول بخدمت او و ملاقات آن وزير در دست است؛ و خواجه معين الدين ابو نصر احمد بن فضل كاشاني وزير سنجر؛ و ابو محمد بن الحسن القايني وزير بهرامشاه؛ و ابو نصر محمد بن عبد الحميد مستوفي از وزراء بهرامشاه؛ و خواجه عميد احمد بن مسعود تيشه كه از رجال غزنين بود و با سنائي دوستي داشت و براي او بتفصيلي كه ديدهايم خانهيي در غزنين ترتيب داد؛ و امام برهان الدين ابو الحسن علي بن ناصر غزنوي معروف به بريانگر كه با سنائي حق نان و نمك و دوستي و مصادقت داشته و از ائمه مشهور بغداد و ساكن آن شهر بوده است و سنائي بعد از اعتراض متعصبان نسخهيي از حديقه را براي حكومت نزد وي فرستاده بود؛ و فضل بن يحيي بن صاعد هروي معروف بعارف زرگر كه ميان او و سنائي مشاعره و مكاتبه بود و قصائد آندو كه بيكديگر فرستادهاند در ديوان سنائي
ص: 565
ديده ميشود؛ و عده زياد ديگر «1».
سنائي بيترديد يكي از بزرگترين شاعران زبان فارسي و از جمله گويندگاني است كه در تغيير سبك شعر فارسي و ايجاد تنوع و تجدد در آن مؤثر بوده و آثار او منشأ تحولات شگرف در سخن گويندگان بعد از وي شده است. هنگام مطالعه در اشعار و آثار سنائي خواننده با دو سبك سخن و دو سنخ فكر مواجه ميشود. اين دوگانگي سبك و فكر سنائي مربوط بدو مرحله از زندگاني اوست. در مرحله نخستين سنائي شاعر درباري و لهوپيشه بود و براي تحصيل دينار و درهم از مدح هيچكس امتناعي نداشت و آنچه بچنگ ميآورد صرف مجلس سماع و نشاط ميكرد. از شوخي و هزل و حتي گاه از آوردن كلمات ركيك در سخن استادانه خود امتناعي نداشت. درين دوره شعر سنائي اگرچه استادانه و مقرون بمهارت و لطف است ليكن بشدت متأثر از سبك استادان مقدم بر وي از قبيل عنصري و فرخي و مسعود سعد و علي الخصوص فرخي است. در قصائد اين دوره تغزلات لطيف و تشبيبهاي دلانگيز ميتوان يافت و اگرچه از غالب اشعار دوره اول او آثار تقليد لايح و آشكارست، با اينحال در سخنان همين دوره او مايهيي از كمال و علائمي از تحول سبك مشاهده ميشود كه در عين تقليد او را از مقلّدان خود دور ميدارد، و مسلما عامل زمان و تحولي كه در زبان و در افكار شعرا حاصل ميشد، و همچنين مراتب علمي سنائي چنانكه در آثار ديگر شاعران دوره او مؤثر بوده است، او را نيز در عين تقليد بسبك خاص تازهيي رهبري ميكرد، و مانند آنست كه اين ميل بابتكار و ابداع روش خاص ميبايست با يك تكامل روحي شاعر سمت تحقق پذيرد و از قوه بفعل درآيد و اين امر حاصل نشد مگر در دوره دوم زندگاني شاعر كه دوره تغيير حال و تكامل معنوي اوست و شاعر در اين دوره مدتي را در سير آفاق و انفس گذرانده چندي با رجال بزرگ خراسان معاشرت داشته و مدتي در خدمت مشايخ جليل زانوي تلمّذ بر زمين زده و ديرگاهي در تفكر و تأمل بسر برده و مايه علمي خود را ازين راهها تكامل داده
______________________________
(1)- براي اطلاع كافي ازين رجال و روابط سنائي با آنان رجوع شود بمقدمه ديوان سنائي بقلم آقاي مدرس رضوي استاد دانشگاه تهران.
ص: 566
و با افكار نو و انديشههاي ديني و عرفاني همراه كرده و ازين ميان سنخ فكري جديد و شيوه شاعري تازه خود را پديد آورده و در قصائد و غزليات و قلندريات و ترجيعات متعدد نشان داده و بهمان سبك شناخته و معروف شده است. اين دسته از آثار و اشعار سنائي پر است از معارف و حقايق عرفاني و حكمي و انديشههاي ديني و زهد و وعظ و ترك و تمثيلات تعليمي كه با بياني شيوا و استوار ادا شده است. درين قصايد سنائي از استعمال كلمات و حتي تركيبات و عبارات عربي بوفور خودداري نكرده است «1» و كلام خود را باشارات مختلف از احاديث و آيات و قصص و تمثيلات و استدلالات عقلي و استنتاج از آنها براي اثبات مقاصد خود و اصطلاحات وافر علمي از علوم مختلف زمان، كه در همه آنها صاحب اطلاع بوده، آراسته است و بهمين سبب بسياري از ابيات او دشوار و محتاج شرح و تفسير شده است.
بايد گفت اين روش كه سنائي در شعر پيش گرفت مبداء تحول بزرگي در شعر فارسي و يكي از علل انصراف شعرا از امور ساده و توصيفات عادي و توجه آنان بمسائل مشكلتر، بقصد اظهار استادي و مهارت شده است، و غالب شعرايي كه بعد از سنائي در مسائل حكمي و عرفاني و ديني و وعظ وارد ميشدند باين شاعر و آثار او نظر داشته و بعضي نيز مانند خاقاني بصراحت خود را درينگونه مسائل جانشين سنائي ميشمردهاند «2» ليكن بايد متوجه بود كه انسجام و استحكام كلام و دقت در بكار بردن الفاظ منتخب و تركيبات تازه و ايراد معاني دقيق در اشعار سنائي بدرجهييست كه تقليد از او را حتي براي شاعران بسيار توانا مشكل ساخته است.
سنائي در مثنويهاي خود بيش از قصائد بايراد معاني و الفاظ دشوار و اشاره بمسائل مختلف علمي و فلسفي و عرفاني و ديني توجه كرده و ازين حيث بسياري از ابيات او در سير العباد و طريق التحقيق و حديقه محتاج شروح مفصل است تا مورد فهم خواننده
______________________________
(1)- مانند قصيده:
اي منزه ذات تو عما يقول الظالمونگفت علمت جمله را مالم تكونوا تعلمون الي آخر قصيده
(2)- رجوع شود بشرح حال خاقاني در همين كتاب
ص: 567
تواند شد و از ميان مثنويهاي او حديقة الحقيقه را عبد اللطيف بن عبد اللّه بن عباس شرح كرده است. از اشعار اوست:
از حديقة الحقيقة:
ديد وقتي يكي پراگندهزندهيي زير جامه ژنده
گفت اين جامه سخت خُلقانستگفت هست آن من چنين ز آنست
چون نجويم حرام و ندهم دينجامه لابد نباشدم به ازين
هست پاك و حلال و ننگين روينه حرام و پليد و رنگين روي
چون نمازي «1» و چون حلال بودآن مرا جوشن جلال بود ***
عاشقي را يكي فسرده بديدكه همي مرد و خوش هميخنديد
گفت كآخر بوقت جان دادنخندت از چيست و اين خوش استادن
گفت خوبان چو پرده برگيرندعاشقان پيششان چنين ميرند ***
داشت لقمان يكي كُريجه «2» تنگچون گلوگاه ناي و سينه چنگ
شب در او در برنج و تاب بديروز در پيش آفتاب بدي
روز نيمي بآفتاب اندرهمهشب ز او برنج و تاب اندر
بلُفضولي سؤال كرد از ويچيست اين خانه شش بدست «3» و سه پي
همه عالم سراي و بستانستاين كُريجت بتر ز زندانست
در جهان فراخ با نزهتچكني اين كُريج پر وحشت
عالمي پر ز نزهت و خوشيرنج اين تنگناي از چه كشي
با دم سرد و چشم گريان پيرگفت هذا لمن يموتُ كثير
در رباطي مقام و من گذريبر سر پل سراي و من سفري
چون كنم خانه گل آباداندل من «اينما تكونوا» خوان
______________________________
(1)- نمازي: پاك
(2)- كريج و كريجه: خانه كوچكي كه از ني و علف سازند. كومته:
(3)- بدست: وجب.
ص: 568 چون درر آيد اجل چه بنده چه شاهوقت چون دررسد چه بام و چه چاه ***
قصهيي ياد دارم از پدرانز آن جهان ديدگان پرهنران
داشت زالي بروستاي تگاومهستي نام دختري و سه گاو
نوعروسي چو سرو تر بالانگشت روزي ز چشم بد نالان
گشت بدرش چو ماه نو باريكشد جهان پيش پيرزن تاريك
دلش آتش گرفت و سوخت جگركه نيازي جز او نداشت دگر
زال گفتي هميشه با دخترپيش تو باد مردن مادر
از قضا گاوِ زالك از پي خُوَردپوز روزي بديكش اندر كرد
ماند چون پاي مُقعِد اندر ريگآن سر مُرده ريگش اندر ديگ
گاو مانند ديوي از دوزخسوي آن زال تاخت از مطبخ
زال پنداشت هست عزرائيلبانگ برداشت از پي تهويل
كاي مقلموت «1» من نه مهستيممن يكي زالِ پيرِ محنتيم
تندرستم من و نيم بيماراز خدا را مرا بدو مشمار
گر ترا مهستي همي بايدآنك او را ببر مرا شايد
تا بداني كه وقت پيچاپيچهيچكس مر ترا نباشد هيچ
از كارنامه بلخ:
چون گذشتي ز خلقت ايشانبرگذر بر وطاي «2» درويشان
تا يكي قوم بيني از خود پاكبا تو بر خاك و برتر از افلاك
همه نقاش آتشين خامههمه خورشيد آسمان جامه
ورق حرف در نوشته همهمحض معني و روح گشته همه
برتر آورده از مراتب دمقدم از پرده حدوث و قدم
همه را كرده غيرت بارياز قبول زمانه متواري
______________________________
(1)- مقلموت: ملك الموت
(2)- وطا: فرش
ص: 569 همه سوي فقيه سالوسيهمه نزديك عامه افسوسي
همه از ناوك بلا خستههمه از ننگ خويش وارسته
كرده در راه عشقِ بيفريادهمه ميراث خاك آدم باد
علمشان زير حرفِ نادانيستچه عجب گنج زير ويرانيست
همه پست و بلند مايه چولاد «1»همه پوشيده و برهنه چو باد
بر هوا وقف كرده هاويه «2» رابرتر از عقل برده زاويه را
فارغ از نقش دين و كيش همهگرد خانه هواي خويش همه
برده رخت بقاي دوجهانياز ره كفر در مسلماني
ساخته هريك از ميان ضميراز قل اللّه ثم ذرهم «3» بير «4»
چنگ در حضرت خداي زدههرچه آن نيست پشت پاي زده
از سير العباد:
درين ابيات بطريق رمز كيفيت تركيب صورت انساني و روح ناميه را بيان ميكند:
دان كه در ساحتسراي كُهنچون تهي شد زمن «5» مشيمه كُن
سوي پستي رسيدم از بالاحلقه در گوش ز اهبطوا منها «6»
دايهيي يافتم قديم نهادبوده با جنبشي فلك همزاد
گنده پيري چو چرخ پرمايهبيخبر ز آفتاب و از سايه
پيشوا بوده نوع عالم رادايگي كرده شخص آدم را
حيوان را بر تبت و مقداردايه و مطبخي و خوانسالار
______________________________
(1)- لاد: خاك، چينه ديوار، ديباي تنگ و نرم
(2)- هاويه: دوزخ
(3)- قل اللّه ثم ذرهم في خوضهم يلعبون
(4)- بير: جامه خواب
(5)- مراد «آدمي» است
(6)- اشاره است به آيه 36 از سورة البقرة: «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُديً فَمَنْ تَبِعَ هُدايَ فَلا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ»
ص: 570 اينچنين دايه از كرانه مراتربيت كرده مادرانه مرا
كاوّلين مايه تناسل بودجزوهاي نبات را كل بود
نقش نوشاد را ازو شاديسرو آزاد ز او بآزادي
گلبنان ز او گشاده خد بودندسروها ز او كشيده قد بودند
زو كشيده و گشاده شد ببهارپنجه سرو و چهره گلنار
گوهري را كه چرخ والا كردجنبش او بلندبالا كرد
جويهايي كه خازن آبندالف و نون جمع ازو يابند
گرچه در اصل كودكي بودمنزد او چوب و ني يكي بودم
چون گيا بيخبر هميخوردمبا گيا همسري هميكردم
اينچنين دايه پيش هر هستيجلوه كردي مرا بهر دستي
اولين سبز يافت كسوت نيبعد از آن لعل ساخت خلعت ني
چون بريدم ز سبز و لعل اميدبازدادم يكي قِماط «1» سپيد
چون دريدم قماط سيمابيدوخت بازم قباي عنّابي
ساخت زان پس مرا بمستوريكُرته «2» عودي و حجره كافوري
پس مرا از براي هر نه برخكرد نه ماه جلوه بر نه چرخ
چون قوي بيخ گشت بنيادمپس بشهر پدر فرستادم
از مثنوي طريق التحقيق:
دوش ناگه نهفته از اغياريافتم بر در سرايش بار
مجلسش ز آنسوي جهان ديدمدور از انديشه و گمان ديدم
مجمعي ديدهام پر از عشاقجسته از بند گنبد زرّاق
چارتكبير كرده بر دوجهانگشته فارغ ز شغل هر دوجهان
باده از جام معرفت خوردهراه ز آنسوي شش جهت كرده
______________________________
(1)- قماط: كهنهيي كه در قنداق كودك گذارند
(2)- كرته: پيراهن
ص: 571 همه گوياي بيزبان بودندهمه بيديده نقشخوان بودند
ماجرايي كه آنزمان ميرفتسخن الحق نه بر زبان ميرفت
نكتهها رفت بس شگرف آنجادرنگنجيد صوت و حرف آنجا
صوت و حرف از جهان جسم بودبهر تركيب فعل و اسم بود
در جهاني كه عالم ثانيستبيزباني همه زبان دانيست
عاشقان صف كشيده دوشادوشساقيان بركشيده نوشانوش
سالك گرمرو در آن بازارارِنيگوي از پي ديدار
عاشقان از وصال يافته ذوقلي مع اللّه گوي از سر شوق
رهروان در جهان حيرانيبركشيده نواي سبحاني
ديگري اوفتاده در تكوپويليس في جبتي سوي اللّه گوي
آنكه او گوهر معاني سفتبزبان و بدل انا الحق گفت
همگنان جان و دل بدو دادهواله و مست و بيخود افتاده
بهر او بود جستوجوي همهاو منزه ز گفتوگوي همه
من دلسوخته جگر خستهپاي در دام شش جهت بسته
صفتم در جهان صورت بودصورت آسوده كدورت بود
فرصتي نه كه چُست برتازمدر چنان منزلي وطن سازم
قوّتي نه كه بازپس گردمبا سگ و خوك همنفس گردم
دل بر انديشه تا چه بايد كردره بدانجا چگونه بايد كرد
چون كنم كاين طلسم بگشايمپايم از بند جسم بگشايم
در رهش خانومان براندازمجان كنم خرقه و دراندازم
ناگهان دررسيد از در غيبكرده پرگوهر حقايق جيب
گفت اي رخ بخون دل شستهدر جهان فنا بقا جسته
تا درين منزلي كه هستي تستپستي تو ز خودپرستي تست
چون ز هستي خويش درگذريهرچه هستي است زير پي سپري
ص: 572 تو چه داني كه ز آستان قدمچند راهست تا جهان قدم
چند سختي كشيد ميبايدچند منزل بريد ميبايد
تا به نيكي بدل كني بد راو اندر آن عالم افگني خود را
گر ترا ميل عالم قدمستترك خود گفتن اولين قدمست
نرسي تا تو با تو همنفسيقدم از خود برون نهي برسي
تا طلاق وجود خود ندهيپاي در عالم قدم ننهي
تا وداع جهان جان نكنيره بدان فرخ آستان نكني
در هوايش ز بند جان برخيزجان بده وز سر جهان برخيز
بوجود جهان قلم دركشدر صف عاشقان علم بركش
منشين اينچنين كه ناخوبستخيز و آنرا طلب كه مطلوبست ***
از ديوان قصائد و غزلها و رباعيها:
مسلمانان مسلمانان مسلماني مسلمانيازين آيين بيدينان پشيماني پشيماني
مسلماني كنون اسميست بر عرفي و عاداتيدريغا كو مسلماني دريغا كو مسلماني
فروشد آفتاب دين برآمد روز بيدينانكجا شد درد بودردا و آن اسلام سلماني
جهان يكسر همه پرديو و پرغولند و امت راكه يارد كرد جز اسلام و جز سنت نگهباني
بميريد از چنين جاني كزو كفر و هوا خيزدازيرا در چنان جانها فرونايد مسلماني
شراب حكمت شرعي خوريد اندر حريم دينكه محرومند ازين عشرت هوسگويان يوناني
ص: 573 مسازيد از براي نام و دام و كام چون غولانجمال نقش آدم را نقاب نفس شيطاني
شود روشندل و جانتان ز شرع و سنت احمداز آن كز علت اولي قوي شد جوهر ثاني
ز شرعست اين نه از تنتان درون جانتان روشنز خورشيد است نز چرخست جرم ماه نوراني
كه گر تأييد عقل كل نبودي نفس كلي رانگشتي قابل نقش دوم نفس هيولاني
هر آنكو گشت پرورده بزير دامن خذلانگريبانگير او نايد دمي توفيق رباني
نگردد گرد دينداران غرور ديو نفس ايراسبكدل كي كشد هرگز دمي بار گرانجاني
تو اي مرد سخنپيشه كه بهر دام مشتي دونز دين حق بماندستي بنيروي سخنداني
چه سستي ديدي از سنت كه رفتي سوي بيدينانچه تقصير آمد از قرآن كه گشتي گرد لاماني «1»
نبيني غيب آن عالم درين پر عيب عالم زانكه كس نفس نبوّت را نديد از چشم جسماني
برون كن طوق عقلاني بسوي ذوق ايمان شوچه باشد حكمت يونان به پيش ذوق ايماني
در كفر و جهوديرا از اوّل چون علي بركنكه تا آخر چنو يابي ز دين تشريف رباني
بجز خشنودي حق را ز جان و عقل و مال و تنپس آنگه از زبان شكر ميگو كاينت ارزاني
______________________________
(1)- لاماني: چاپلوسي و هرزهگويي و لابه
ص: 574 درين كَهپايه چون گردي بر آخور چون خر عيسيبسوي عالم جان شو كه چون عيسي همه جاني
ز دوني و ز ناداني چنين مزدور ديوان شدوگرنه ارسلان خاصست دين را نفس انساني
نه اي سلطان كه سلطانست خشم و آرزو بر توسوي سلطان سلطانان نداري اسم سلطاني
چه خيزد ز اوّل ملكي كه در پيش دم آخربود ساسي «1» و بيسامان چه ساساني چه ساماني
بدين دهروزه دهقاني مشو غره كه ناگاهانچو اين پيمانه پر گردد نه ده ماند نه دهقاني
تو ماني و بدو نيكت چو زين عالم برون رفتينيايد با تو در خاكت نه فغفوري نه خاقاني
فسانه خوب شو آخر چو ميداني كه پيش از توفسانه نيك و بد گشتند ساماني و ساساني
تو اي خواجه گر از اركان اين ملكي نهاي خواجهاز آن كز بهر نيت را اسير چار اركاني
تو مردم نيستي زيرا كه دايم چون ستور و ددگهي دلخسته چوبي گهي جان بسته خواني
اگر چند از توانايي زننده همچو خايسكي «2»وگر چند از شكيبايي خورنده همچو سنداني
مشو غره كه در يكدم ز زخم چرخ سايندهبريزي گر همه پتكي بسايي گر چو سوهاني
تو اي بازاري مغبون كه طفلي را ز بيرحميدهي دين تا يكي حبهاش ز روي حيله بستاني
______________________________
(1)- ساسي: گدا و گدايي
(2)- خايسك: پتك
ص: 575 ز روي حرص و طرّاري نيارد وزن در پيشتهمه علم خدا آنگه كه بنشيني بوزّاني
تو اي نحس از پس ميزان از آن جز قحط ننديشيكه عالم قحط برگيرد چو كيوان گشت ميزاني
و ليكن مشتري آخر بروز دين ز شخص توبخواهد كين خويش ارچه بسازي جاي كيواني
تو اي زاهد گر از زهدت كسي سوي ريا خواندز بهر چشم بدبينان تو و جاي تن آساني
مترس ار در ره سنت تويي بيپاي چون دامنچو اندر شاهراه عشق بيسر چون گريباني
بوقت خدمت يزدان دلت را راست كن قبلهاز آن كاين كار دل باشد نباشد كار پيشاني
قيامت هست يوم الجمع سوي مرد معنيدانو ليكن نزد صورتبين بود روز پريشاني
اگر بيدست و بيپايي بميدان رضاي اوبپيش شاه گويي كن كه نايد از تو چوگاني
درين ره دل برند از بر درين صف سر برند از تنتو و دوكي و تسبيحي كه نز مردان ميداني
فقيه ار هست چون تيغ و فقير ار هست چون افسانتو باري كيستي زينها كه نه تيغي نه افساني ...
***
مكن در جسم و جان منزل كه اين دونست و آن والاقدم زين هر دو بيرون نه نه اينجا باش و نه آنجا
بهرچ از راه دور افتي چه كفر آن حرف و چه ايمانبهرچ از دوست و اماني چه زشت آن نقش و چه زيبا
ص: 576 گواه رهرو آن باشد كه سردش يابي از دوزخنشان عاشق آن باشد كه خشكش بيني از دريا
نبود از خواري آدم كه خالي گشت ازو جنتنبود از عاجزي وامق كه عذرا ماند ازو عذرا
سخن كز روي دين گويي چه عبراني چه سريانيمكان كز بهر حقجويي چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد كه هم ز اول در آشاميهمه درياي هستي را بدان حرف نهنگآسا «1»
نيابي خار و خاشاكي درين ره چون بفرّاشيكمر بست و بفرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حدّ انساني فگندت در ره حيرتپس از نور الوهيت باللّه آي از الّا
ز راه دين توان آمد بصحراي نياز ارنيبمعني كي رسد مردم گذر ناكرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه كفر است و شيطانيگرت سوداي دين باشد قدم بيرون نه از صفرا
چه ماني بهر مرداري چو زاغان اندرين پستيقفس بشكن چو طاوسان يكي بر پر برين بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازدكه دار الملك ايمان را مجرّد بيند از غوغا
______________________________
(1)- يعني: لا
ص: 577 بمير اي دوست پيش از مرگ اگر مي زندگي خواهيكه ادريس از چنين مردن بهشتي گشت پيش از ما
بتيغ عشق شو كشته كه تا عمر ابد يابيكه از شمشير بو يحيي «1» نشان ندهد كس از احيا
چه داري مهر بدمهري كزو بيجان شد اسكندرچه بازي عشق با ياري كزو بيملك شد دارا
گرت سوداي آن باشد كزين سودا برون آييزهي سودا كه خواهي يافت فردا از چنين سودا
سر اندر راه ملكي نه كه هر ساعت هميباشيتو همچون گوي سرگردان و ره چون پهنه «2» بيپهنا «3»
تو در كشتي فگن خود را مپاي از بهر تسبيحيكه خود روح القدس گويد كه بسم اللّه مجريها
اگر دينت همي بايد ز دنيادار پي بگسلكه حرصش با تو هر ساعت بود بيحرف و بيآوا
هميگويد كه دنيا را بدين از ديو بخريدماگر دنيا هميخواهي بده دين و ببر دنيا
ببين باري كه هر ساعت ازين پيروزهگون خيمهچه بازيها برون آرد همي اين پير خوشسيما
جهان هزمان هميگويد كه دل در ما نبندي بهتو خود ميپند ننيوشي ازين گوياي ناگويا
______________________________
(1)- بو يحيي: ملك الموت
(2)- پهنه: چوگان
(3)- پهنا: عرض، پهني.
ص: 578 گر از آتش هميترسي بمال كس مشو غرّهكه اينجا صورتش مالست و آنجا شكلش اژدرها
از آتشدان حواست را هميشه مستي و هستيز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
پس اكنون گر سوي دوزخگرايي بس عجب نبودكه سوي كلّ خود باشد هميشه جنبش اجزا
گر امروز آتش شهوت بكشتي بيگمان رستيوگرنه تف آن آتش ترا هيزم كند فردا
تو از خاكي بسان خاك تن در ده درين پستيمگر گردي چو جان و عقل هم واليّ و هم والا
كه تا پستست خاك اينجا همه نفعست ليك آنگهبلاي ديدهها گردد چو بالا گيرد از نكبا «1»
ز باد فقه و باد فقر دين را هيچ نگشايدميان دربند كاري را كه اين رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را براي امن او نكتهمده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علمت هست خدمت كن چو دانايان كه زشت آيدگرفته چينيان احرام و مكّي خفته در بطحا
نه صوت از بهر آن آمد كه سوزي زهره زهرهنه حرف از بهر آن آمد كه دزدي چادر زهرا
ترا تيغي بكف دادند تا غزوي كني با خودتو چون از خود سپر سازي نماني زنده در هيجا
______________________________
(1)- نكبا: بادي كه از مهبّ خود برگردد و ميان دو باد وزد يا ميان صبا و شمال (منتهي الارب)
ص: 579 بنزد چون تو بيحسّي چه دانايي چه نادانيبدست چون تو نامردي چه نرم آهن چه روهينا «1»
ترا بس ناخوشست آواز ليكن اندرين گنبدخوش آوازت هميدارد صَداي گنبد خضرا
و ليك آنگه خجل گردي كه استادي ترا گويدكه با داود پيغمبر رسيلي «2» كن درين صحرا
تو چون موري و اين را هست همچون موي بترويانمرو زنهار بر تقليد و بر تخمين و بر عميا «3»
چو علم آموختي از حرص آنگه ترس كاندر شبچو دزدي با چراغ آيد گزيدهتر برد كالا
ازين مشتي رياست جوي رعنا هيچ نگشايدمسلماني ز سلمان جوي و درد دين ز بودردا
بصاحب دولتي پيوند اگر نامي هميجوييكه از يك چاكري عيسي چنان معروف شد يلدا «4»
قدم در راه مردي نه كه راه و گاه و جاهش رانباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب او راست اين ارواح مستوفيز بهر حالت او راست اين انفاس مستوفا
ز بهر كسب آنجا راست اينجا كشتن آدمز بهر زاد آنجا راست اينجا زادن حوّا
______________________________
(1)- روهينا: آهن و فولاد جوهردار
(2)- رسيل: همراه و همگام.
(3)- عميا: كوري.
(4)- يلدا: نام يكي از ملازمان عيسي بود
ص: 580 تو پنداري كه بر بازيست اين ميدان چون مينوتو پنداري كه بر هرزه است اين ايوان چون مينا
وگر نز بهر دينستي در اندر بنددي گردونوگر نز بهر شرعستي كمر بگشايدي جوزا
چو تن جانرا مزيّن كن بعلم دين كه زشت آيددرونسو شاه عريان و برونسو كوشك پر ديبا
بحكمت جامهيي نو كن ز بهر آنجهان ورنهچو مرگ اين جامه بستاند تو عريان ماني و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزايد هيچ تا باشدمر او را كوي پرعنين و ما را خانه پر عذرا
نبيني طبع را طبعي چو كرد انصاف رخ پنهاننيابي ديو را ديوي چو كرد اخلاص رخ پيدا
ترا يزدان هميگويد كه در دنيا مخور بادهترا ترسا هميگويد كه در صفرا مخور حلوا
ز بهر دين بنگذاري حرام از حرمت يزدانو ليك از بهر تن ماني حلال از گفته ترسا
گرت نزهت همي بايد بصحراي قناعت شوكه آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و با در با «1»
گر از زحمت هميترسي ز نااهلان ببر صحبتكه از دام زبون گيران بعزلت رسته شد عنقا
مرا باري بحمد اللّه ز راه رأفت و رحمتبسوي خطه وحدت برد عقل از خط اشيا
بدل ننديشم از نعمت نه در دنيا نه در عقبيهميخواهم بهر ساعت چه در سرّا «2» چه در ضرّا «3»
______________________________
(1)- با: طعام
(2)- سرّا: نرمي و راحت
(3)- ضرّا: سختي و گزند.
ص: 581 كه يا رب مر سنائي را سنايي ده تو در حكمتچنان كز وي برشك آيد روان بو علي سينا
مگر دانم درين عالم ز بيش آزي و كمعقليچو راي عاشقان گردان چو طبع بيدلان شيدا
ز راه رحمت و رأفت چو جان پاك معصومانمرا از زحمت تنها بكن پيش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر منكه تا چون خود نخوانندم حريص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل كه در طفلي شود كشتهمگردان حرص من چون مل كه در پيري شود برنا
بحرص ار شربتي خوردم مگير از من كه بد كردمبيابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
بهرچ از اوليا گويند ارزقني و وَفّقنيبهرچ از انبيا گويند آمنّا و صَدّقنا ***
بمير اي حكيم از چنين زندگانيكزين زندگاني چو مردي بماني
ازين زندگي زندگاني نخيزدكه گرگست و نايد ز گرگان شباني
درين زندگي سير مردان نبايدور آيد بود سير سير السواني «1»
برين خاكدان پر از گرگ تا كيكني چون سگان رايگان پاسباني
ببستان مرگ آي تا زنده گرديبسوز اين كفن ژنده باستاني
رهاند ترا اعتدال بهارشز توز تموزي و خزّ خزاني
______________________________
(1)- سير السواني: رفتار شتران، كنايه از رفتار سست.
ص: 582 از آن پيش كز استخوان تو مالكسگان سقر را كند ميهماني
بپيش هماي اجلكش چو مردانبعيّاري اين خانه استخواني
ازين مرگ صورت نگر تا نترسيازين زندگي ترس كاكنون در آني
كه از مرگ صورت همي رسته گردداسير از عوان «1» و امير از عواني
بدرگاه مرگ آي ازين عمر زيراكه آنجا امانست و اينجا اماني
بگرد سراپرده او نگرددغرور شياطين انسي و جاني
بنفسي و عقلي و امرت رساندز حيواني و از نباتي و كاني
سه خط خدايند اين هر سه ليكنازين زندگي تا نميري نداني
ز سبع سماوات تا بر نپرينداني تو تفسير سبع المثاني «2»
ازين جان ببر ز آنكه اندر جهنمنه زنده نه مرده بود جاوداني
نه جانست اين كت همي جان نمايدمنه نام جان بر بخار دخاني
پياده شو از لاشه جسم غايبكه تا باشه جان بحضرت پراني
بزير آر جان خرانرا چو عيسيكه تا همچو عيسي شوي آسماني
برون آي ازين سبزه جاي ستورانكه تا چرمه در ظلّ طوبي چراني
چو مرگت بود سايق اندر رسي توبجمع عزيزان عقلي و جاني
چو مرگت بود قايد اندر رهي توز مشتي لت انبان «3» آبي و ناني
تو روي نشاط دل آنگاه بينيكه از مرگ رويت شود زعفراني
چو از غمز او كرد آمن دلت راكند مهرباني پس از بيزباني
بيك روزه رنج گدايي نيرزدهمه گنج محمود زابلستاني
بدان عالم پاك مرگت رساندكه مرگست دروازه آن جهاني
وزين كلبه جيفه مرگت رهاندكه مرگست سرمايه زندگاني
______________________________
(1)- عوّان: سختگيرنده، ظالم، عامل ديوان.
(2)- سبع المثاني: كنايه از سوره فاتحه كه هفت آيه است.
(3)- لت انبان: شكمخواره. بسيارخوار.
ص: 583 كند عقل را فارغ از لااباليكند روح را ايمن از لنتراني
ز ناداني و ناتواني رسي توازين كُنج صورت بگنج معاني
همه ناتوانيست اينجا، چو رفتيبدانجاي چندانكه خواهي تواني
بجز پنجه مرگ بازت كه خرّدز مشتي سگ كاهل كاهداني
بجز مرگ در گوش جانت كه خواندكه بگذر ازين منزل كارواني
بجز مرگ با جان عقلت كه گويدكه تو ميزبان نيستي ميهماني
بجز مرگت اندر حمايت كه گيردازين شوخچشمان آخر زماني
اگر مرگ نبود كه بازت رهاندز درس گرانان و درس گراني
گر افسرده كردست درس حروفتتف مرگ در جانت آرد رواني
بدرس آمدي قلب اين «1» را بديديبمرگ آي تا قلب آن «2» را بداني
تو بيمرگ هرگز نجاتي نيابيز ننگ لقبهاي ايني و آني
بجز مرگ در راه حقت كه آردز تقليد راي فلان و فلاني
اگر مرگ خود هيچ راحت نداردنه بازت رهاند همي جاوداني
اگر خوشخويي از گران قلتبانانوگر بدخويي از گران قلتباني
ببام جهان برشوي چون سنائيگرت هم سنائي كند نردباني ***
اي قوم ازين سراي حوادث گذر كنيدخيزيد و سوي عالم علوي سفر كنيد
يكسر بپاي همت ازين دامگاه ديوچون مرغ برپريد و مقر بر قمر كنيد
تا كي ز بهر تربيت جسم تيرهرويجانرا هبا كنيد و خرد را هدر كنيد
جاني كمال يافته در پرده شماو آنگه شما حديث تن مختصر كنيد
عيسي نشسته پيش شما و آنگه از هوسدلتان دهد كه بندگي سمّ خر كنيد
تا كي مشام و كام و لب و چشم و گوش راهر روز شاهراه دگر شور و شر كند
______________________________
(1)- قلب درس: سرد
(2)- قلب مرگ: گرم
ص: 584 بر بام هفتمينِ فلك برشويد اگريك لحظه قصد بستن اين پنج در كنيد
مالي كه پايمال عزيزان حضرتستآنرا همي ز حرص چرا تاج سر كند
خواهيد تا شويد پذيراي درّ لطفخود را بسان جزع و صدف كور و كر كنيد
اين روحهاي پاك درين تودههاي خاكتا كي چنين چو اهل سقر مستقر كنيد
از حال آن سراي جلال از زبان حالواماندگان حرص و حسد را خبر كنيد
ورنه ز آسمان خرد آفتابواراين خاك را بمرتبه ياقوت و زر كنيد
ديريست تا سپيده محشر هميدمداي زندهزادگان سر ازين خاك بركنيد ***
تا ما بسر كوي تو آرام گرفتيماندر صف دلسوختگان نام گرفتيم
در آتش تيمار تو تا سوخته گشتيمدر كنج خرابات مي خام گرفتيم
از مدرسه و صومعه كرديم كنارهدر ميكده و مصطبه آرام گرفتيم
خال و كِله تو صنما دانه و دام استما در طلب دانه ره دام گرفتيم
يكچند بآسايش وصل تو بهر وقتاز باده آسوده همي جام گرفتيم
امروز چه ار صحبت ما گشت بريدهاين نيز هم از محنت ايام گرفتيم ***
اي جهاني پر از حكايت توگه ز شكر و گه از شكايت تو
برگشاده بعشق و لاف زبانخويشتن بسته در حمايت تو
اي اميري كه بر سپهر جمالآفتابست و ماه رايت تو
هست بيتحفه نشاط و طربآنكه او نيست در حمايت تو
هر سويي تافتم عنان طلبجز عنانيست بيعنايت تو
جان و دل را همي نهيب رسدزين ستمهاي بينهايت تو
اي همهساله احسن الحسنيدر صحيفه جمال آيت تو
در وفا كوش با سنائي از آنكچند روزي است در ولايت تو ***
ص: 585 بازتابي در ده آن زلفين عالمسوز راباز آبي برزن آن روي جهانافروز را
باز بر عشاق صوفي طبع صافي جان گمارآن دو صف جادوي شوخ دلبر جاندوز را
باز بيرون تاز در ميدان عقل و عافيتآن سيهپوشان كفرانگيز ايمانسوز را
سر برآوردند مشتي گوشه گشته چون كمانباز در كار آر نوك ناوك كينتوز را
روزها چون عمر بدخواه تو كوتاهي گرفتپارهيي از زلف كم كن مايه ده روز را
آينه برگير و بنگر گر تماشا بايدتدر ميان روي نرگس بوستانافروز را
نو گرفتانرا ببوسي بسته گردان بهر آنكدانه دادن شرط باشد مرغ نوآموز را ***
ايام چو من عاشق جانباز نيابددلداده چنو دلبر طنّاز نيابد
از روي نياز او همه را روي نمايديكدل شده او را ز ره ناز نيابد
بگداخت مرا طره طرارش از آنسانپيشم بدو صد غمزه غمّاز نيابد
چونان شدم ايجان ز نحيفي و نزاريكز من بجز از گوش من آواز نيابد
رفتست بر دوست نيايد بر من دلداند كه چنو يك بت دمساز نيابد
گشتست دلآگاه كه من هيچ نماندمز آن باز نيايد كه مرا باز نيابد ***
در دست منت هميشه دامن باداو آنجا كه ترا پاي سر من بادا
بر گم نبود كه كس ترا دارد دوستاي دوست همه جهانت دشمن بادا
ص: 586
***
مستست بتا چشم تو و تير بدستبس كس كه بتير چشم مست تو بخست
گر پوشد عارضت زره عذرش هستاز تير بترسد همهكس خاصه ز مست ***
محراب جهان جمال رخساره تستسلطان فلك اسير و بيچاره تست
شور و شر شرك و زهد و توحيد و يقيندر گوشه چشمهاي خونخواره تست ***
بيرون جهان همه درون دل ماستاين هر دو سرايگان يگان منزل ماست
زحمت همه رونهاد آب و گل ماستپيش از دل و گل چه بود آن محفل ماست ***
لشكرگه عشق عارض خرم تستزنجير بلا زلف خم اندر خم تست
آسايش صد هزار جان يكدم تستاي شادي آن دل كه در آن دل غم تست ***
پرسي كه ز بهر مجلس افروختنيدر عشق چه لفظهاست بر دوختني
اي بيخبر از ساختن و سوختنيعشق آمدني بود نه اندوختني
20- سيد حسن غزنوي
اشرف الدين ابو محمد حسن بن محمد حسيني غزنوي مشهور به «اشرف» از فصحاي بزرگ اواسط قرن ششم هجريست.
درباره نام او هيچيك از مآخذ اختلافي ندارند و خود نيز در اشعار خويش حسن را غالبا بصورت تخلص درآورده است چنانكه در ابيات منقول او خواهيد ديد. كنيه او را عوفي «1» ابو الحسن آورده ليكن ابو الحسن بيهقي «2» بنقل قول از خود سيّد «ابو محمد»
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 270
(2)- لباب الانساب، بنقل از مقدمه آقاي مدرس رضوي استاد دانشگاه تهران بر ديوان سيد حسن غزنوي، تهران 1328.
ص: 587
گفته و اين قديمترين اشارهييست كه در دست داريم. پدر او را عوفي و هدايت «1» ناصر علوي گفتهاند ليكن چه در لباب الانساب و چه در راحة الصدور راوندي «2» «محمد» است.
در مقدمه ديوان سيّد كه بقلم جامع ديوان او، كه از جمله معاصران و دوستداران وي بوده است، نوشته شده، كنيه او ابو علي و نام پدرش احمد آمده است «3» ولي نظر بآنكه دو تن از معاصران او كه هر دو ويرا ملاقات كردهاند، يعني بيهقي و راوندي، نام و نسب او را بنحو واحدي آوردهاند، اعتماد بصحت آن دو قول اقرب بصواب مينمايد. مجموع آنچه از نام و كنيه و نسب و نعوت سيد از قول بيهقي و راوندي بدست ميآيد اينست:
«سيّد امام اشرف ذو الشهادتين، مفخر اللسانين، رئيس افاضل السادة، ابو محمد الحسن بن محمد الحسيني» و بنابرين قول عوفي و ديگر تذكرهنويسان كه نام پدرش را ناصر دانسته و او را برادر محمد بن ناصر شمردهاند درست نيست. محمد بن ناصر را گويا برادري بنام حسن بوده است كه از شاعران عهد خود بود و هنگامي كه سنائي كارنامه بلخ را بنظم ميآورد در غزنين بسر ميبرد. سنائي در صفت شاعران غزنين بعد از آنكه از وصف سيد محمد ناصر بپرداخت، ميگويد از همان بيخ كه محمد شاخهيي از آنست شاخه ديگر جمال الدين حسن است:
شاخ ديگر جمال دين حسنستكه چو نام خود او نكو سخنست
سيدي خوبروي و پاكيزهسخنش همچو غيب دوشيزه
قوت نظم و نثرش از نسبستز آنكه از شاخ افصح العربست
هر كجا هست شاعر و علوياو چو صدر است و ديگران چو روي
______________________________
(1)- مجمع الفصحا ج 1 ص 192
(2)- ص 187
(3)- بدين نحو «سيد امام اجل اظهر انور، مرتضي، عمدة الدين، عدة الاسلام، افضل- الزمان و اشرف العالم، مفخر اللسانين، محرم الحرمين، افتخار خراسان، ذو الشهادتين، ابو علي حسن بن احمد الحسيني الغزنوي»- رجوع كنيد بمقدمه ديوان سيد حسن غزنوي بقلم آقاي مدرس رضوي و مقدمه قديم آن بقلم جامع ديوان سيد كه در صفحات 1- 4 ديوان بطبع رسيده است.
در نسخه اصلي بجاي ابو علي ابو العلي است كه آنرا «ابو يعلي» هم ميتوان خواند.
ص: 588
بنابرين جمال الدين حسن بن ناصر كه برادر محمد بن ناصر بود غير از آنست كه بنام ابو محمد حسن بن محمد (يا احمد) و صاحب ديوان موجود بوده و «الاشرف» لقب داشته و معاصر آن دو سيّد ديگر بوده است، و گويا مراد سنائي از «مير حسن» (كه در كارنامه بلخ، پس از آنكه چند شاعر را بعد از سيد محمد وصف كرده، نام او را نيز آورده) همين سيّد اشرف حسن باشد:
تاج و كان موافقان سخنوقت تحسين شعر مير حسن
از پس بو حنيفه اسكافيكه بر اشراف دارد اشرافي
چاكر صدر و سيد الشعراكه بدان چاكريست خواجه ما
شاعري با معاني و خردستخاصه ميراثخوار جدّ خودست و بعيد نيست كه آن سيّد حسن كه هنگام زنداني بودن مسعود سعد سلمان در مرنج كه مسلما پيش از سال 500 بوده است، فوت كرده و مسعود سعد او را بدين ابيات مرثيه گفته:
بر تو سيد حسن دلم سوزدكه چو تو هيچ غمگسار نداشت سيد حسن نخستين يعني برادر سيد محمد بوده باشد، و مسلما او غير از سيّد اشرف حسن است كه مدتها بعد از تاريخ 500 هجري زنده بود. از سيد حسن نخستين پسر ناصر علوي شعري در دست نيست و آنچه تذكرهنويسان از اشعار سيد حسن بن ناصر نوشتهاند آنست كه در ديوان سيد اشرف حسن بن محمد مييابيم و ازوست «1».
آنچه تذكرهنويسان از احوال او آوردهاند كوتاه و مغشوش و غالبا نادرست است.
خلاصه آنچه ازين مآخذ برميآيد آنست كه: [در آنوقت كه سلطان بهرامشاه لشكر سلطان سوري را بشكست جماعتي از اركان دولت او اسير شدند و در ميان آنان سيد حسن بود كه ميخواستند او را بقتل آرند ليكن او درخواست تا ويرا بخدمت سلطان برند و در حضرت او يك رباعي خواند:
______________________________
(1)- فاضل محترم آقاي مدرس رضوي درينباره در مقدمه ديوان سيد حسن غزنوي بحثي مشبع دارند كه از آن استفاده كردهايم. ايشان با استنتاجات ديگري تصور كردهاند كه اين سيد اشرف حسن پسر محمد بن ناصر علوي است و تذكرهنويسان بنابر عادت نسبت نواده بجد او را سيد حسن بن ناصر گفتهاند چنانكه در ابو علي بن سينا و نظاير آن ميبينيم.
ص: 589 آني كه فلك بپيش تيغت نايدبخشش بجز از كف چو ميغت نايد
زخم تو كه پيل كوهپيكر نكشدبر پشه همي زني دريغت نايد سلطان او را بخشيد و تشريف منادمت ارزاني داشت. آوردهاند كه او از علماء و وعاظ بزرگ زمان بود و در مجلس وعظش قريب هفتاد هزار كس (!) جمع ميشدند كه از آن چهار هزار تن مريد خاص او بودند و چون اين خبر ببهرامشاه رسيد دو شمشير برهنه نزد او فرستاد تا در يك غلاف كند يعني دو شمشير در غلافي و دو پادشاه در اقليمي نگنجد. سيّد قصد سلطان را دريافت و از غزنين بحرمين شريفين روي نهاد و از آنجا ببغداد رفت و بسبب تعلقي كه در آن شهر بتيرگر پسري داشت مدتي بماند و بعد داعيه حب وطن در او بجنبش آمد، از بغداد رهسپار غزنين شد ليكن چون بولايت جوين رسيد در قصبه آزادوار بمرض فجأة في شهور سنه خمس و ستين و خمسماية بدرود حيات گفت و الحال تربت او در آن قصبه معين و محل ورود فيض است و ديوان اشعار او قريب بچهار هزار بيت بود.] اگرچه اشارات تذكرهنويسان كه خلاصه آنرا آوردهايم با اشتباهها و تخليطهايي همراهست ليكن از حقايقي نيز حكايت ميكند. حقيقت رابطه سيد حسن با دربار غزنوي آنست كه:
بنابر آنچه از اشعار سنائي و از توجه بقراين ديگر برميآيد سيّد در دوره مسعود بن ابراهيم غزنوي (492- 508) بشاعري اشتغال داشته و بعد از آن در عهد كمال الدوله شيرزاد (508- 509) و سلطان الدوله ارسلان (509- 511) هم گويا همچنان در سلك شاعران درگاه منخرط بوده است زيرا هنگامي كه يمين الدوله بهرامشاه (511- 552) بياري سنجر سلطنت را از دست ارسلانشاه بيرون آورد، و در حضور سنجر در غزنين بپادشاهي نشست، سيد اشرف او را بدين قصيده تهنيت گفت:
منادي برآمد ز هفتآسمانكه بهرامشاه است شاه جهان ازين پس سيّد سالها در دربار بهرامشاه بعزت ميگذرانده و از شاعران بنام شمرده ميشده و گويا در سفرهاي بهرامشاه بهندوستان با او همراه بوده است «1» ولي بعدها
______________________________
(1)-
چون ز غزنين كردم آهنگ ره هندوستاناز سپاه روم خيل زنگ ميبستد جهان
ص: 590
بعلت نامعلومي ميان او و سلطان استشعاري حاصل شد چنانكه سيّد غزنين را ترك گفت و بخراسان رفت و از نيشابور قصيدهيي بمطلع ذيل:
گشاد صورت دولت بشكر شاه دهانچو بست زيور اقبال بر عروس جهان كه بسوگندنامه مشهور است، بفرستاد و در آن براي اثبات بيگناهي سوگند خورد تا بعد از چندي مورد عفو سلطان قرار گرفت. در قصيدهيي كه بعد از بازگشت بدرگاه سلطان ساخت، از معاودت خود و تجديد لطف پادشاه اظهار مسرت كرد و از خطرهايي كه در دوري از درگاه تحمل كرده بود شكايت نمود:
يا رب منم كه بخت مرا باز دركشيدوز قعر چاه تيره باوج قمر كشيد
بختم گرفت در بر از آن پس كه رخ بتافتچرخم نهاد گردن از آن پس كه سركشيد
منت خدايرا كه شب تيرهرنگ منآخر بآخر آمد و سوي سحر كشيد ...
... شاها اميد من بخدا و بلطف تستدرياب بنده را كه فراوان خطر كشيد
تا روز خود خجسته كند از لقاي توبيديده باد اگرنه بشبها سهر كشيد ...
اما داستان گرفتاري سوري و ياران او كه سيّد هم در آن ميان بود، بنحوي كه بيان كردهاند، درست نيست فقط شايد بعد از لشكركشي سيف الدين سوري بسال 543 بكينخواهي برادر خود ملك الجبال قطب الدين محمود غوري كه بكيد بهرامشاه در حال پناهندگي در غزنين مسموم و مقتول گرديده بود، و فرار بهرامشاه، سيّد نيز مانند بعضي ديگر از اركان دولت در غزنين مانده و ازين جهت متهم بجانبداري از ملوك غوريه آل شنسب شده باشد. چنانكه ميدانيم در زمستان همان سال بهرامشاه دوباره غزنين را گرفت و سوري بقتل رسيد و سيّد كه مغضوب و مطرود شده بود ناگزير بار ديگر از غزنين بيرون رفت و بخراسان شتافت و در سال 544 در نيشابور بود. ابو الحسن بيهقي در كتاب لباب الانساب گفته است: «و حضر نيسابور في شهور سنة اربع و اربعين و خمسماية واحد ملقب بالاشرف الامام مفخر اللسانين رئيس افاضل السادة و قال انا ابو محمد الحسن بن محمد الحسيني ...» سيّد بعد ازين تاريخ ببغداد و از آنجا بمكه رفت
ص: 591
و از آنجا بزيارت قبر پيغامبر شتافت و اين قصيده بگفت:
يا رب اين ماييم و اين صدر رفيع مصطفاستيا رب اين ماييم و اين فرق عزيز مجتباست و از آنجا در عهد خلافت المقتفي لامر اللّه (530- 555) ببغداد رفت و از سلطان غياث الدين مسعود سلجوقي (527- 547) نواخت و احسان ديد و از آنجا پيش از وفات سلطان مسعود بهمدان رفت و چندگاهي در عراق و مدتي در خراسان بود و بمدح سنجر بن ملكشاه سلجوقي (511- 552) و ملكشاه بن محمود سلجوقي (547- 548) و ديگر اركان مملكت سلاجقه در عراق و خراسان اشتغال داشت و سليمانشاه بن محمود بن ملكشاه سلجوقي را كه در سال 555 در همدان بتخت نشسته بود بروايت راوندي «1» مدح گفت و سپس از همدان بخراسان رفت و در بازگشت در قصبه «آزادوار» از ولايت جوين وفات يافت.
سال وفات او را تذكرهنويسان بصورتهاي گوناگون آورده و از 535 تا 565 نوشتهاند. اين هر دو قول اخير را هدايت هم نقل كرده است، نخستين را در رياض العارفين و دومين را در مجمع الفصحا، ليكن چون سيد در سال 555 بتصريح راوندي ناظر جلوس سليمانشاه در همدان بود، و او را در قصيده تهنيت گفت، پس فوت او بعد ازين تاريخ بوده است و از آنجا كه جامع ديوان سيد در مقدمه خود بر آن ديوان گفته است كه سيد وصايت كرد تا ديوانش را بنام سلطان محمود بن محمد بغرا خان خواهرزاده سلطان سنجر، كه بعد از گرفتاري خال خود بجاي او در خراسان نشسته، و بسال 557 بدست مؤيد آيابه كور و خلع شده بود، درآورد پس بايد پيش از تاريخ خلع او اين وصايت در مرض موت انجام گرفته باشد و بنابرين شايد بتحقيق بتوان گفت كه تاريخ فوت سيد سال 556 بوده است و همين تاريخ است كه بر اثر اشتباه نساخ بصورت 565 درآمد. قبر سيّد در قصبه آزادوار باقيست.
ديوان سيّد حسن شامل قصايد و غزلها و ترجيعات در دست است و چنانكه گفتهايم بسعي آقاي مدرس رضوي استاد دانشگاه طبع شده است. اين شاعر بر رسم
______________________________
(1)- راحة الصدور ص 275
ص: 592
شاعران بزرگ عهد خود بانواع موضوعات از مدح و رثاء و وعظ و غزل توجه كرده است. وي سبكهاي غالب استادان معاصر يا قريب العهد خود را، كه بر وي در صناعت شاعري مقدم بودهاند، مانند مسعود سعد و معزي و سنائي، تتبع كرده ولي اين امر دليل آن نشده است كه خود سبك استوار و محكم مخصوص بخود را كه بعد ازو در شاعران نيمه دوم قرن ششم مؤثر گرديده است ايجاد نكند. كلام سيد سخته و استوار است و او بآرايشهاي لفظي و آوردن رديف در غزلها و قصايد خويش و داشتن تركيبات تازه مخصوص بسيار متمايل است. كلام او غالبا ساده و خالي از تعقيد و ابهام است و روش شاعران خراسان در صراحت انديشه و سخن، در او اثر خود را حفظ كرده است.
وقت آنست كه مستان طرب از سر گيرندطره شب ز رخ روز همي برگيرند
مطربان را و نديمان را آواز دهندتا سماعي خوش و عيشي بنوا درگيرند
راويان هر نفسي تهنيتي نو خوانندمطربان هر كرتي پرده ديگر گيرند
سر فرياد نداريم پگاهست هنوزيك دو ابريشم بايد كه فراتر گيرند
ساقيان گرم درآرند شراب گلگونكه نسيمش زدم خرّم مجمر گيرند
بزم را تازهتر از روضه رضوان دارندباده را چاشني از چشمه كوثر گيرند
دوستان نيز حريفانه درآيند بكاروقت را يكدم بيمشغله دربر گيرند
رنگ در ساغر اين باده احمر دارندسنگ در شيشه اين قبه اخضر گيرند
ص: 593 ترك اين گنبد نه پوشش گردان گويندكمِ اين خانه بيروزن بيدر گيرند
گوي اميد ز چوگان فلك بربايندتوشه عمر ز دوران جهان برگيرند
خوش و خرم بنشينند چو خاقان محمودياد اقبال شه عالم سنجر گيرند ***
خَه بنا ميزد اين جهان نگريدخوشي باغ و بوستان نگريد
تاج ياقوت ارغوان بينيدتخت ميناي گلستان نگريد
خاك را زنده كرد باد از لطفاي عجب اين دم روان نگريد
زنده ز او شد جهان و او بيداراين تواناي ناتوان نگريد
چه گله است از شكوفه و سبزهكه بپروين آسمان نگريد
شكر ايزد هميكند سوسنآن يكي گوي دهزبان نگريد
قدح لاله سرنگون بينيدقِمَعِ «1» ياسمن ستان «2» نگريد
جام بر كف گل جوان خنديداي جوانان درين جوان نگريد
طبع گل نازكست رنگ آردهان و هان سوي او نهان نگريد
تا بدانيد قدر فصل بهاردر گرانجاني خزان نگريد
اعتدال بهار درگذرستعدل شه دايمست آن نگريد ***
خداي عزّ و جل داد بنده را در سردو ديدگان گرامي بسان شمس و قمر
مطيع داردشان سر چنانكه سر را تنعزيز داردشان دل چنانكه دل را بر
دواند همچو دوپيكر يكي شوند بعزمدواند همچو دو فرقد يكي كنند نظر
______________________________
(1)- قمع: آنچه بين خرما يا غوره چسبد.
(2)- ستان: بر پشت خوابيده.
ص: 594 چو عقل خامش در ظاهر و امير سخنچو چرخ ساكن در رؤيت و اسير سفر
چو خاك نقشپذير و چو آب عكسنمايچو نار تيزرو و همچو باد تيز خبر
هميروند چو آب و چو آبشان ني پايهميپرند چو باد و چو بادشان ني پر
دو خرد ليكن داناتر از هزار بزرگدو جزع ليكن زيباتر از هزار گهر
چو آفتاب فروشد فروشدن گيرندكه ديد نرگس كور است خوي نيلوفر
قمر بچرخ بود، نور بر زمين و، بعكسمكانشان بزمين است و نورشان بقمر
صفاي آينه دارند هر دو و مژههابپيش هريك همچون دو شانه زير و زبر
دو رهبرند جهانبين و خويشتن بين نهخود آنكه نيست چنين رهبر اوست ني رهبر
سيه سپيد چو روز و شبند و هريك راعجب كه از سيهي تابد آفتاب بصر
دو پيكرست در ايشان نشسته چون دو فلككشان ز خوبي تخت است وز خيال افسر ***
كاري بگزاف ميگزارمعمري باميد ميسپارم
ني زهره آنكه دل بجويمني طاقت آنكه دم برآرم
انديشه بسوخت عقل و روحمو اميد ببرد روزگارم
ياري نه كه يكرهم بپرسدتا بر چه اميد و در چه كارم
بد عهدم خواندهيي و الحقگر بيتوزيم هزار بارم
اي نور دو ديده بيم آنستكاين نور دو ديده هم ببارم
ترسان ترسان ز آب و آتشدر چشم و دلت همينگارم
رنجي كه هميكشم چه گويمدانم كه نداري استوارم
تا مشك تو نقشبند گل شدهيچ از دوجهان خبر ندارم
آوخ كه لبت نكرد مستمدردا كه گلت نهاد خارم
اي شاه منم كه در عزيزيپرورد غم تو در كنارم
گفتي كه نمينمايدت هيچمي ده كه هنوز هوشيارم
آن به كه چو چاشني پذيرمبردارم كام و سر نخارم ص: 595 كز رنج تو نيست هيچ راحتجز بر در خاص شهريارم ***
داند جهان كه قره عين پيمبرمشايسته ميوه دل زهرا و حيدرم
دريا چو ابر بار دگر آب شد ز شرمچون گشت روشنش كه چه پاكيزه گوهرم
درّي پر از عجايب دريا شود بحكمهر قطرهيي كه در صدف دل بپرورم
طبعم چو آتش تر و هر دم خليلوارخوشبو گلي دگر دمد از آتش ترم
رويد نبات نيشكر از جويبار گوشچون نايژه گشاد زبان شكر گرم
گر طبع آب خوردنِ شكّر بود چراستاز آبِ طبع زادن لفظ چو شكّرم
تير فلك كه هست سخن را كمان سختمي بفگند سپر ز زبان چو خنجرم
پي كور كرد چشم بدان را و چون صدفپيرايهدار حق ز درون بست زيورم
سهلست اگر بمنظر من ننگري از آنكمنظور عالم ملكوتست مخبرم
گل بلبلي گزيند در باغ سيرتممه اختري پسندد در پيش اخترم
دارم زبان و ژاژ نخايم كه سوسنمبينم بچشم و عشق نبازم كه عبهرم
بينقش همچو آينه آبي منقشمبيعطر چون فريشته جاني معطّرم
خون در تنم چو نافه ز انديشه خشك شدجرمم همينكه همنفس مشك اذفرم
هر لحظه دور جام تهي دردهد چو گلاين پر شكوفه گلشن سبز مدوّرم
گفتي چو گوشوارت دُرّيست در دهاندُر در دهان چه سود كه چون حلقه بر درم
گر من بنيم جو بخرم خنگ چرخ راپس همدم مسيح نيم هم تگ خرم
گر هستييم نيست چه باكست گو مباشچون حاجتيم نيست بهستي توانگرم
خاكيست رنگ دنيا پاكيست نقش دينخاكي هميفروشم و پاكي هميخرم
آبي مُعَقّدست چه زيور دهد دُرمخاكي ملوّنست چه سنگ آورد زرم
از تاب آفتاب دل كوه خون گرفتآوازه درفگند كه ياقوت احمرم
آب دهان كِرم گِره شد بحيلتيبنشاند مهر لاف كه ديباي ششترم
ص: 596 نقش طَرازِ جامه دنياست هست و نيستيا رب تو هستيي ده كاين نقش بر درم
تا بيش «1» جز براي عروسان قدس رادر دل كه هست آينه غيب، ننگرم
چند از زبان براي دل ديو مردماندر ديو لاخ غيبت مردم گيا چرم
ز آن تا لبي سپيد كند «2» هر سيه زباندردا كه چون زبان قلم گشت دفترم
زين آبگون قفس كه چو مرغان هميپردچون عمّ خويش جعفر طيّار برپرم
چندين درين مشبك سربسته ماندهامكز چاربند طبع گشايند شهپرم
زين نه سرايپرده نيلوفري برونيك طاق گلشن است كه آنجاست منظرم
سر چون قلم ز لوح وجودم بريده بادگر تا بساق عرش فرود آيد اين سرم
با اين شرف ز غصه طفلان وقت خويشخونابه چون جنين دهنبسته ميخورم
چون سرو پاكدامن خواهم هزار دستتا از درون چو غنچه گريبان دل درم
چون سرفگنده گريم گويي صراحيمچون خون گرفته خندم گويي كه ساغرم
در قهقهه ز گريه دل چون گلابزندر خرّمي ز سوز جگر همچو مجمرم
از روي آنكه روي دلم سوي هزل نيستمن در گنه ز توبه بسي بيگنهترم ***
در همه عالم يكي محرم نمانداينت بيياري مگر عالم نماند
غصه چونان شد كه تو بر تو نشستگريه چو نان شد كه نم در نم نماند
دل بود جاي غم و نادرتر آنكماند غم برجاي و جاي غم نماند
گه گهي لب خندهيي ميكرد ياربر من مسكينگري كآن هم نماند
صد هزاران حيرت از ديدار دوستراست خواهي بيش ماند و كم نماند
گر دل از جان برگرفتم برحقمز آنكه يكدم ماند و يك همدم نماند
چون رشيد الدين كه برخوردار باد «3»يك وفادار از بني آدم نماند
______________________________
(1)- بيش: ازين پس، ديگر.
(2)- لب سپيد كردن: كنايه از خنديدنست.
(3)- مراد رشيد الدين ابو طاهر از رجال دربار غزنوي است.
ص: 597 آنكه چون ماه از كواكب ظاهرستكنيتش بو طاهر و او طاهرست
از دل و دلبر جدا افتادهايمخود چنين تنها چرا افتادهايم
او گل و من بلبل و از يكدگرهر دو بيبرگ و نوا افتادهايم
خاك پاي و سربرهنه ماندهايمز آنكه غمخوار و ز پا افتادهايم
خود بجو نخريد ما را هيچكستا بدين حد كمبها افتادهايم
همچو سايه بر زمين هركس فتدما چو ذره در هوا افتادهايم
جاي آن كز جاي برخيزيم نيستدر چنين عصري كه ما افتادهايم
كافران بر ما گواهي ميدهنداي مسلمانان كجا افتادهايم
آنكه چون ماه از كواكب ظاهرستكنيتش بو طاهر و او طاهرست ***
روح ز تو خوبتر بخواب نبيندچشم فلك چون تو آفتاب نبيند
تشنه آب حيات چشم تو شبهاغرقه بنوعي شود كه آب نبيند
عشق تو در دل نشست و خاست نخواهدتا وطن خويش را خراب نبيند
ز آنكه چكد لؤلؤ خوشاب ز چشممچشم تو در لؤلؤ خوشاب نبيند
سينه همي درد را بدرد نداندديده همي خواب را بخواب نبيند
بيهده باشد سؤال بوسه حسن رابر لب او چون ره جواب نبيند
خوي نكوي تو راي وصل كند ليكبخت بدمات هم بخواب نبيند ***
آرام دل مرا بخوانيدبر مردم چشم من نشانيد
آوازه عشق من شنيديداندازه حسن او بدانيد
از دور در او نگاه كردنانصاف دهيد كي توانيد
از ديده و جان و از دل و تناين خدمت من بدو رسانيد
ص: 598 اي خوبان او چو آفتابستدر جمله شما باو چه مانيد
عشق انده و حسرتست و خواريعاشق مشويد اگر توانيد ***
بيعارض چون سيم توام سنگي نيستزين آمدنم جز بتو آهنگي نيست
آخر چه گلي كه هيچ فرسنگي نيستكز بوي وصال تو در آن رنگي نيست ***
آرامگه دل خم مويت ديدمبينايي ديده خاك كويت ديدم
سبحان اللّه هيچ ندانم امروزتا روي كه ديدهام كه رويت ديدم ***
رفتيم و گراني ز وصالت برديمدر ديده نمونه جمالت برديم
تا مونس هر دو يادگاري باشددل را بتو داديم و خيالت برديم ***
اي كرده بسي جفا بجاي دل مندر عشق تو شد ز جاي پاي دل من
يك روز نجستهاي رضاي دل مناينست و ازين بتر سزاي دل من ***
ز آن جان كه نداشت هيچ سودم تو بهيز آن دل كه فروگذاشت زودم تو بهي
ز آن ديده كه روي تو نمودم تو بهيديدم همه را و آزمودم تو بهي ***
يكچند نهان سوي دلارام شديمو اكنون بعيان جفت مي و جام شديم
ترسيدن ما همه ز بدنامي ماستاكنون ز چه ترسيم كه بدنام شديم
21- كافي همداني
كافي ظفر همداني از شاعران بزرگ ايران در عهد سلجوقيان است. عوفي نام او را در شمار شاعران آل سلجوق در عراق آورده و ويرا از معاصران ملكشاه دانسته است «1». اگرچه اين ملكشاه را كه كافي ظفر
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 210
ص: 599
معاصر او بوده، ملكشاه بن البارسلان (465- 485) دانستهاند «1» ليكن دليلي در دست نيست كه نتوانيم او را معين الدين ملكشاه بن محمود بن محمد بن ملكشاه (547- 548) بدانيم و سبك كلام او هم كه سبك پخته شاعران عراق در قرن ششم است، تا حدّي ما را بر آن ميدارد كه بحدس ثانوي متوجه باشيم. عوفي و هدايت «2» اشعار اندك ازو نقل كردهاند ليكن همان مايه شعر بر علوّ پايه او در سخنوري شاهدي صادق و بر لطافت طبع او دليلي روشن است و از آنجمله اين ابيات نقل ميشود:
هنري باش و هرچه خواهي كننه بزرگي بمادر و پدر است
نافه مشك را ببين بمثلكاين قياس بديع معتبر است «3» ***
من نصيب عيش دوش از عمر خود برداشتمكز سمن بالين و از شمشاد بستر داشتم
ماه و مشك و نرگس و گلنار و سر و سيم و گلتا بهنگام سحر هر هفتدر برداشتم «4» ***
پرسيد بباغ بلبل از نرگس مستكز گل خبري هست ترا؟ گفتا هست
گل مهد زمردين بگلبن بربستاز كِلّه برون آمد و در مهد نشست «5» ***
«6» دوش در كوي خرابات مرا ناگاهييار پيش آمد سرويّ و برخ چون ماهي
حلقهاي سر زلفينش بپيرامن رويهر درازي شده از پيچشكن كوتاهي
راست گويي كه سيهپوش مغانند همهبسجود آمده پيرامن آتشگاهي
داشت با خويش مينوشين چون آب حياتهر كرا يافت هميداد چنان دلخواهي
گفتم اي جان بر من باشي روزي مهمانگفت بسم اللّه اگر خواهي باشم ماهي
______________________________
(1)- سخن و سخنوران ج 2 ص 161
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 480
(3)- ايضا همان صحيفه
(4)- ايضا همان صحيفه
(5)- المعجم ص 273
(6)- ازين پس از لباب الالباب نقل شده است.
ص: 600 جان من خاك كف پاي بتي باد كه اوكرد بسمل دل من دوش ببسم اللّهي ***
اين شوخسواران كه دل خلق ستانندگويي ز كه زادند و بخوبي بكه مانند
تركند باصل اندر شك نيست و ليكناز خوبي و زيبايي مانند بتانند
ميران سپاهند و عروسان وثاقندگردان جهانند و هزبران دمانند
مشكينخط و شيرينسخن و غاليهزلفندسيمينبر و زرينكمر و مويميانند
شيرند بزور و بهنر گرچه غزالندپيرند بعقل و بخرد گرچه جوانند
گر گويم حاشا كه چو ماهند و چو سروندو اللّه كه بمطلق نه چنين و نه چنانند
سروند و ليكن همه چون ماه تمامندماهند و ليكن همه چون سرو روانند
پدرامتر و خوبتر از سرو بهارندبيشرمتر و شوختر از خوي زمانند
مانند تذروند چو با جام شرابندمانند هزبرند چو با تيغ و سنانند
از خشم و رضا همچو زمانند و زمينندوز نطق و دهن همچو يقينند و گمانند
ز آن بابت عيشند كه شايسته چو عمرندز آن مايه عمرند كه بايسته چو جانند
جز بر گل و بر لاله همي مشك نريزندجز بر دل و بر ديده همي اسب نرانند
با باده چو خورشيدي با آب حياتندبرباره چو طاوسي بر كوه گرانند ...
ماننده ايشان كه بود در همه عالمچون در دو مكان مايه سودند و زيانند
هرگاه كز ايشان صنمي بينم با خويشگويم خنك آنرا كه چنين نوش لبانند
بادا همه را جمله فدا جان و روانمكايشان همه خود جمله مرا جان و روانند
اين مذهب آنهاست كه اين سيم برانراايشان بزر و سيم خريدن نتوانند ....
22- بلمعالي رازي
دهخداي ابو المعالي رازي «1» از شاعران مشهور عهد سلجوقيان است. نام او را عوفي بهمان نحو آورده كه نقل كردهايم. در چهارمقاله «2» و مجمع الفصحا «3» «ابو المعالي رازي» آمده است و در مآخذ ديگر يعني در
______________________________
(1)- عوفي، لباب الالباب ج 2 ص 228
(2)- چاپ ليدن ص 28
(3)- ج 1 ص 79
ص: 601
حدائق السحر رشيد وطواط «1» و المعجم شمس قيس رازي «2» همه بروش املاء پارسي «بلمعالي رازي» ضبط شده است.
نظامي عروضي و عوفي ويرا در رديف شاعران سلجوقي ذكر كردهاند و هدايت او را مداح غياث الدين مسعود بن ملكشاه دانسته است كه از سال 527 تا 547 سلطنت ميكرد، و وفات او را نيز بسال 541 نوشته است.
در ميان قصايدي كه از بلمعالي باقي مانده يكي در مدح «ابو الفتح مظفّر» است «3»، و اين ابو الفتح مظفر را مرحوم مغفور عباس اقبال آشتياني «فخر الملك ابو الفتح مظفر بن خواجه نظام الملك طوسي» ميداند كه از سال 488 تا 500 وزارت بركيارق و سنجر را داشت «4» و در سال 500 بدست باطنيان بقتل رسيد. باتوجه باين قصيده دوره شاعري بلمعالي اواخر قرن پنجم بوده است و اگر سال وفاتي را كه هدايت گفته است قبول كنيم معلوم ميشود كه بلمعالي بعد از آنكه چندي در دستگاه سنجر ماند بدستگاه سلاجقه عراق توجه كرد.
بلمعالي مذهب تشيع داشته و در قصيدهيي بمطلع (خروش من همه از چيست از نعيق غراب) علي عليه السلام و آل او را ستوده و شرط وصول بمصطفي را پيروي از مرتضي دانسته است.
شيوه شاعري بلمعالي بر همان منوال است كه در آثار شاعران اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم ميبينيم و از آثار او در لباب الالباب و مونس الاحرار مجموعا سه قصيده موجود است. وي از استادان معروف عهد خويش و بعد از خود ميان ناقدان بزرگ مشهور بوده است و از آنجمله رشيد وطواط در قطعهيي كه در ستايش شعر و شاعر ساخته بلمعالي را در رديف عنصري درآورده است:
معلوم راي تست كه بودند بيقياسدر روزگار دولت محمود دادگر
______________________________
(1)- چاپ مرحوم عباس اقبال آشتياني ص 34 و 35 و 56
(2)- چاپ آقاي مدرس رضوي ص 222 و 283 و 303
(3)-
مفخر عالم ابو الفتح مظفر كه ازوظفر و فتح هميتابد چون نور زنار
(4)- حواشي حدائق السحر ص 119
ص: 602 مردان بامهابت و گردان كامكارميران باسياست و شيران نامور
جمله بهيمهوار برفتند از جهانهم صيتشان هباشد و هم ذكرشان هدر
... از عنصري بماند و ز امثال عنصريتا روز حشر سيرت محمود مشتهر
... گر شعر بو المعالي حاصل نداشتيكي دادي از معالي او بعد ازو خبر اين بلمعالي رازي را استاد فقيد مرحوم عباس اقبال آشتياني همان ابو المعالي نحّاس اصفهاني دانسته است «1» كه بنابر نقل هدايت «2» معاصر البارسلان و ملكشاه و در عهد اين پادشاه عارض لشكر بركيارق و محمد بوده و بسال 512 وفات يافته است.
ازين بو المعالي نحاس اصفهاني ابياتي در تذكرهها نقل شده است كه شيوه آنها چندان تفاوتي با اشعار بلمعالي رازي ندارد و حتي بعضي از آنها را هم بنام او و هم بنام ابو المعالي رازي نوشتهاند، و با آنكه تذكرهنويسان متأخر او را اصفهاني گفتهاند، عطا ملك جويني كه او را در جهانگشا (ج 2 ص 2) از شاعران امير دادبك حبشي بن آلتونتاق «3» دانسته، رازي شمرده است و با اين اوصاف همانطور كه مرحوم اقبال استدلال كرده بعيد نيست كه اين ابو المعالي نحاس رازي (كه او را متأخران اصفهاني نوشتهاند) همان دهخدا بلمعالي رازي باشد و بدين ترتيب بايد اسم كامل بلمعالي رازي را (دهخدا ابو المعالي نحّاس يا نحّاسي رازي) دانست.
از اشعار بلمعالي رازي است:
خروش من همه از چيست از نعيق غرابكه دور ساخت مرا از ديار و از احباب
كنون كه كرد نعيق غراب هجرانگيزدلم بر آتش هجران آن تذرو كباب
سزد كه روي من از خون بود چو روي تذروسزد كه روز من از غم بود چو پرّ غراب
عتاب كرد خرد با دلم ز دوري دوستچو دوست نامه فرستاد نزد من بعتاب
______________________________
(1)- حواشي حدائق السحر ص 120- 124
(2)- مجمع الفصحا ج 1 ص 78
(3)- وي از جانب بركيارق امارت خراسان داشته و در سال 495 سنجر بخراسان رفته و او را برانداخته است.
ص: 603 بطعنه گفت كه اي بيوفاي بيمعنيكم از درود و سلام و كم از رسول و كتاب
ايا بطوع طلب كرده راحت اعداوَ يا بطبع رها كرده صحبت اصحاب
بريدي از دل من راحت و نشاط سماعگسستي از تن من لذّت طعام و شراب
همينجويم لهو و همينخواهم عيشهميندارم صبر و همينيابم خواب
سرشك من كه بسيماب نسبتي داردچو برچكد برخ زرد من شود زر ناب
طبيعيان را از اشك چشم و رنگ رخمسمي درست شود كاصل زر بود سيماب ***
حبذا خسرو ايران و نشستنگه باركه كند ديدن او ديده پر از رنگ و نگار
از فراوان زر و ديبا كه درو جمله شدستطبعگويي كه درآميخت خزان را ببهار
مرغزاريست پر از سنبل با بند و فسوسبوستانيست پر از نرگس با خواب و خمار
سروهايي همه را بيخ بخر خيز و ختنگل بناني همه را تخم ز يغما و تتار
اندرو از غز و خفچاق بت سيم ذقنو اندرو از في و كيماك مه مشك عذار
يا رب اين بچه تركان چه بتانند كه هستديده مردم نظاره از ايشان چو بهار
همه آميخته با توده گل توده مشكهمه آويخته از دانه دردانه نار
نظر زهره و مريخ بهم بافتهاندكه همه رود نوازند و همه تيغگذار
بگه رزم ندارند بجز اسب و سلاحبگه بزم ندانند مگر بوس و كنار
حبّذا عشرت ايشان كه ظريفند و لطيفخرّما شوكت ايشان كه شگرفند و عيار
آفرين باد بر آن دل كه ازين دارد دوستآفرين باد بر آنكس كه چنين خواهد يار
منم آنكس كه همهساله در آن اندوهمكه از اينسان صنمي بينم اندوهگسار ***
ماهست ترا چهره و مشك است ترا زلفسروست ترا قامت و سيمست ترا بر
تا زلف و خط و لعل تو و چشم تو ايدوستدر خاطر و معني شد و در صورت و دفتر
ص: 604 خاطر همه مرجان شد و معني همه لؤلؤصورت همه سنبل شد و دفتر همه عبهر
خورد از لبت آن زلف پر از عنبر توميورنه لبت آلوده چرا گشت بعنبر
اي كرده تبه عيش من اي زلف بت منعيشي نشناسم بجهان ز آن تو خوشتر
زيرا كه ترا مسكن آن چهره زيباستزيرا كه تويي ساكن آن عارض دلبر
همواره خوري ز آن لب نوشين مي سوريپيوسته چِني ز آن رخ رنگين گل احمر
در رقص بدان لاله سيراب زني پايدر خواب بر آن سوسن آزاد نهي سر
شادست دل من بتو شادان بود آن دلكاو را بخداوند بود نازش و مفخر
بحر كرم و فضل و سپهر كرم و جوداصل ظفر و فتح ابو الفتح مظفر
23- خالد
«1» امير فخر الدين تاج الافاضل خالد بن ربيع المكّي الطولاني از افاضل و اعيان خراسان و از مشاهير كتاب و شاعران زمان بود، با انوري دوستي و مكاتبه و مشاعره داشت و بيشتر بخدمت ملك الجبال علاء الدين جهانسوز (545- 556) مخصوص بود و اوست كه انوري را بتفصيلي كه در شرح حال آن استاد ميآوريم از آسيب قهر علاء الدين جهانسوز و توطئهيي كه بياري ملك طوطي غز براي كشتن انوري كرده بود، از راه مكاتبه رهايي بخشيد. وي سلطان سنجر را نيز
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 138- 145؛ مجمع الفصحاء ج 1 ص 376 در ذيل نام فخر الدين مروزي؛ سخن و سخنوران ج 1 ص 386
ص: 605
مدح گفته است. سال وفاتش معلوم نيست ليكن بايد بعد از سال 544 كه سال قتل سوري است بدرود حيات گفته باشد زيرا درين واقعه گفته است:
آنانكه بخدمتت نفاق آوردندسرمايه عمر خويش طاق آوردند
دور از سر تو سام بسرسام بمردوينك سر سوري بعراق آوردند و اگر بتفصيلي كه در شرح حال انوري ميآوريم قبول كنيم كه داستان توطئه جهانسوز بهمراهي ملك طوطي غز، و آگاه شدن انوري از راه مكاتبه خالد اتفاق افتاده، بنابرين خالد بن ربيع بعد از سال 548 نيز حيات داشته است. خالد بن ربيع از جمله امرا و از رجال نظامي و بقول خود «مرد لشكري» بود و باين حرفه خود درين دو بيت اشاره كرده است:
... چون دسترس نماند مرا لشكري شدمدنيا بدست نامد و دين رفت بر سري
جان بدهم و بندهم خاك درت ز دستهرچند باد دست بود مرد لشكري وي در شعر «خالد» تخلص ميكرده «1» و عوفي قسمتي از اشعار او را آورده و همان مقدار دلالت بر مهارت خالد بن ربيع در شعر ميكند و اگرچه پيشه او شاعري نبوده ليكن از همين مايه اشعار معلوم ميشود كه درين فن ميان اقران مرتبهيي بلند داشته است.
غزلهاي او بسيار لطيف و زيباست و تنها قصيدهيي كه از وي نقل شده مقرون به قيد التزام است چنانكه شاعر در هر مصراع از آن «دست» را التزام كرده و اگرچه گاه در آوردن معاني بلند بسبب اين قيد با اشكال مواجه شده ولي بهرحال اين كار دشوار را نيك بپايان برده است.
از اشعار اوست:
در خواب از آن سمن بناگوشتشريف خيال يافتم دوش
بيآنكه ز من كشيد زحمتتا روز كشيدمش در آغوش
گه بوسه هميزدم بر آن چشمگه حلقه همي شدم در آن گوش
______________________________
(1)-
خالد سگ تست غم بدودههرچند باستخوان دريغست و مجمع الفصحا ج 1 ص 376
ص: 606 شد محنت هجر او مرا خوششد زهر فراق او مرا نوش
دوش از قبل خيال آن مهمه غاشيهام كشيد بر دوش
حقا كه حق خيال او نيزهرگز نشود مرا فراموش ***
دوستا بر دلم نه تاوانيكه نكوتر ز ماه تاباني
عشق را آيتيست «1» من آنمحسن را غايتيست تو آني
بوستانيست عرض عارض توهمه ريحانش راح روحاني
مردمي كن بمردم چشممباز فرماي بوستان باني
يك غمت صد هزار جان ارزددر دل من بوقت ارزاني
جان بگير و برابرم بنشينكه مرا تو برابر جاني
بنماني چو جان همي با كسكز لطافت بجان هميماني
سستپيمان چو تو نميدانمسخت جانتر ز من كرا داني
بر من و بر تو ختم شد گوييسختجاني و سستپيماني
عارض من چو زر كني شايدگر تو در عرض بوسه بستاني
من چو در مدح شه درافشانمبر من از عارضم زرافشاني ...
***
مهرت بدل و بجان دريغستعشق تو باين و آن دريغست
وصل تو بدان جهان توان يافتكان ملك بدين جهان دريغست
با كس بمگو كه نام تو چيستكاين نام بهر زبان دريغست
كس را كمر وفا مفرمايكان طوق بهر ميان دريغست
قدر قدمت زمين چه داندكآن فخر بآسمان دريغست
سروي تو و بوستان تو عقلسروي كه ببوستان دريغست
مرغيست غمت دل آشيانشمرغي كه بآشيان دريغست
______________________________
(1)- آيت: نشانه
ص: 607 در كوي وفاي تو بانصافيك غم بهزار جان دريغست
خالد سگ تست غم بدو دههرچند باستخوان دريغست ***
امروز چناني كه ترا بنده توان بوددر وصل تو با دولت پاينده توان بود
بيعقل بنور رخ تو راه توان يافتبيروح بياد لب تو زنده توان بود
اندر هوس خاك سر كوي تو صد سالچون زلف تو از باد پراگنده توان بود
با عشق خط و زلف تو حقا كه قلمواربر پاي همه عمر سرافگنده توان بود
در مجلست از جان و ز دل بيدهن و لبچون جام مي لعل همه خنده توان بود ***
اي دست برده از همه خوبان بدلبريناوردمت ز دست و بماندم ز دلبري
كارم ز دست رفت چو بردي دلم تمامدستي تمام داري در كار دلبري
اي در صف جمال زبردست نيكواندر حسن زيردست تو هم حور و هم پري
برخاسته بدست مراعات با تو مناز من تو شسته دست و نشسته بداوري
جاني نهاده بر كف دست از پي توامدستم بسينه باز منه از سبكسري
هجر درازدست تو در كوي عاشقيكوتاه كرد دستودل من ز صابري
ماند اين دل ضعيف ز هجرت بدست غمدستي قوي است هجر ترا در ستمگري
بر دست مانده بود مرا جان و دل و ليكبر هر دوان نبود مرا دست قادري
بردي دل فكار بيك دستبرد عشقجان مانده است و خون شد و اين هم تو ميبري
چون دسترس نبود مرا لشكري شدمدنيا بدست نامد و دين رفت بر سري
جان بدهم و بند هم خاك درت ز دستهرچند باد دست 1 بود مرد لشكري
عشقت بدست بازي سيمين بر تو كرددست مرا چو سوزن زرّين ز لاغري
يعني ز دستكاري هجر ستيزه كارمعلوم گرددت كه بدين دست بنگري
دست منست و دامن تو ز آنكه تو مراچون دستبوس شاه جهان روحپروري
ص: 608
24- محمد بن ناصر علوي
وي يكي از شاعران نيمه اول قرن ششم و از سادات جليل غزنين بوده است. عوفي «1» او را جمال الدين محمد بن ناصر العلوي نوشته است ليكن معاصر و دوست او سنائي لقب او را شرف الدين ذكر كرده و در كارنامه بلخ ضمن صفت شاعران چنين گفته است «2»:
بگذر از باغ و راغ وقت صبوحپس گذر كن بسوي عالم روح
تا اميران ملك جان بينيحكمشان بر خرد روان بيني
خاصه شمع نبيرگان بتولگوهر درج خاندان بتول
آن بجاه بلند و راي قويعرق كانِ نتيجه نبوي
دُرّي از بحر موج توحيديشاخي از بيخ باغ تأييدي
شرف دين محمد ناصرخرد از وصف مدح او قاصر
فكرتش مايه مباني ذكرخاطرش قبله معاني بكر
لفظ و معنيش محكمست و ترستهمچو آبي كه اصلش از حجرست
عاشق علم اوست اصل ثباتتشنه شعر اوست آب حيات ...
ازين ابيات مسلم ميشود كه شرف الدين محمد بن ناصر علوي شاعري فجل و مردي عالم و داراي مرتبت و جاه بلند بوده است. عوفي او را برادر بزرگ سيد حسن غزنوي دانسته است و سنائي نيز در كارنامه بلخ بعد از سيد محمد اسم سيد حسن را بمنزله شاخهيي ديگر از همان اصل محمد بن ناصر دانسته و سپس هر دو را يكجا دعا كرده و ستوده است، تحقيق درين باب در شرح احوال سيد حسن غزنوي صورت گرفته است. عوفي ميگويد كه سيد محمد بن ناصر در خدمت بهرامشاه غزنوي (511- 552) مقام و مرتبتي بلند داشت و علاوه برين او را از مداحان علاء الدوله شمرده است. ديوان سيد محمد بن ناصر ظاهرا
______________________________
(1)- لباب الالباب ج 2 ص 267
(2)- كارنامه بلخ بتصحيح آقاي مدرس رضوي در مجموعه «فرهنگ ايرانزمين» دفتر 4 ج 2 ص 328- 329
ص: 609
يا جمعآوري نشده و يا بزودي پراگنده شد زيرا عوفي با نداشتن فاصله زماني بسيار ازو، بمدوّن نبودن اشعارش اشاره ميكند و علت آنرا اندكي آنها ميداند. آنچه از اشعار موجود سيد محمد برميآيد، و نيز چنانكه عوفي آورده است، ابيات او «در حسن ترصيع و لطف تسجيع و مراعات نظير بستان تماشاي ضمير فضلا» بود.
ابيات معدودي ازو در لباب الالباب آمده كه همه در مدح و اشعاري متوسط است و قصيدهيي كه نقل ميكنيم با رديف «آتش و آب» ظاهرا از ابو الفرج روني استقبال شده و التزام اينگونه رديفهاي دشوار يكي از وجوه آزمايش طبع بوده كه دو عنصر مخالف را در ابيات آورده براي هريك مضمونها و معنيهاي مناسب فراهم آورند:
چو خاك و باد كند نورونم در آتش و آبشكوه آن عرضي باد و جوهر آتش و آب
چو در مصاف بابطال حرب روي نمودازو بخيزد اندر دو لشكر آتش و آب
همينمايد از عكس لون گوهر اوهواي فتنه چو گردون و اختر آتش و آب
مرصعست همه جرم او بگوهر و نورچنان كجا بحباب و باخگر آتش و آب
بابر و صاعقه ماند از آن قبل كه دروبود هميشه چو در ابر مضمر آتش و آب
تبارك اللّه از آن صعب ساعتي كه بودعروس ناميه را زرّ و زيور آتش و آب
سپرده پاي نوندان بنعل خاك و هوانموده دست دليران ز خنجر آتش و آب
قضا چو گردون كوشان و در كف آز و املاجل چو رعد خروشان و در سر آتش و آب
ص: 610 بخاك و باد تگاور سپرده بهر ظفرسنان نيزه شاه مظفر آتش و آب
ز پشت مركب رزمآزماي آهن خاينه مركب از صفت الّا تگاور آتش و آب
يكي تكاور كاندر دو عالم اوست كه زدچهار نعلش در هفتكشور آتش و آب
چو مه نمود باقصاي باختر تگ و تازچو خور فگند در آفاق خاور آتش و آب
گر از مزاج عناصر شدي نگار پديدز فعل او شده اندي مقرّر آتش و آب
چه گوهريست كه دارندش از عزيزي و نازچو ديده در سر و چون جانش در بر آتش و آب
طبايعي چو درو بنگرد گمانش افتدكه كردهاند هميدون مصور آتش و آب